به گزارش تبسم مهر شهادت سردار سلیمانی و واکنش عجیب ایرانیان به این شهادت، ناشناختگی یا رازمندی «ایران» را نشان داد. نشان داد که ملت ایران خیلی متفاوت از مردم ایران و تموجات احساسی و عواطف زودگذر آنان است. مردم ایران باید با فعل جمع صرف شوند و ملت ایران با فعل مفرد. اولی حکایتگر تبعیت از طبیعت و دومی تعهد به فضیلت است.
تأثیر شهادت سلیمانی بر ایرانیان، دریچهای به درک ایده ایران یا فلسفه تاریخ ایران باز کرد. با این تشییع جنازه تاریخی چه حقایقی درباره ایران و ملت ایران منکشف شد؟
1- ایران واقعیتی منطقهای است و ایرانیان ملتی منطقهگرایند. آرش اسطوره کهن نیست، یک تمایل زنده است. پس، ایران همواره مستقل از تاریخ مدرن خود میزیسته و کشوری نیست که در چارچوب nation-state تعریفشدنی باشد. این بدان معنی استکه مدرنیته در ایران گسترش یافت اما ژرفا نیافت. تاریخ معاصر ایران، تناقضآمیز، نشان میدهد که ایرانیْ سخت مشتاق به ازسرگذراندن تجربه مدرن و سخت مشتاق به استقلال از آن بوده است!
2- ایران واقعیتی اخلاقی است و ایرانیان موجوداتی اخلاقیاند. اگر ایرانیان مردمی اخلاقی نبودند، شهادت سلیمانی، این مرد سخت مظلوم و متخلّق، آنان را بدانسان تکان نمیداد، در خود فرو نمیبرد و سپس ملتهب و بسیج نمیکرد. تعهد به امر اخلاقی در ایران نهآنکه قوی و مؤثر است، خیلی فراتر از آن، اصل و بنیاد است. میتوان آن را لاپوشانی کرد، به تأخیر انداخت، ضعیف و حقیر کرد، اما نمیتوان آینده را از آن ستاند، نمیتوان از زایندگی ساقطش کرد زیرا امر اخلاقی همبسته معنای ایران و بنیاد زندگی در ایران است؛ چیزی که حتی با ضعف خود هم توضیحدهنده است. سلیمانی به ما فهماند نفعطلبی و مادهگرایی که همه گستره ایران را فراگرفته و جای خالی نگذاشته، یک وجب عمق دارد. این، قانون است: خیلی چیزها همچون خمیر زیر وردنه، هرچه گستردهتر، از برجستگی ساقطتر. معلوم است که ایرانی [دنیا را] میخواهد اما خواستنش را نمیخواهد. فرهنگیده و تاریخی، ایران اراده ارتقا از امر ملموس است.
3- فلسفه یا ایده ایران حاوی انسانیتیْ حرکتکننده از اخلاق به سیاست است: اجتماع ایرانی خودبهخود ایده شاه را میآفریند و آن را صادر میکند. شاه اخلاقیترین ایرانی است و از همین موضع، صفات دیگرش [فرّه ایزدی، مرجعیت، رعیت محوری، داد] را بهدست میآورد. او قبل از هرچیز، بخاطر برتری اخلاقیاش همه را به خود وابسته میکند. شاه دستور نمیدهد؛ او خودش دستور است؛ یعنی حامل خواست خداوند است؛ شاه حتی مرگش هم دستوردهنده و طلب چیزی از مردم (خیزش، تحکیم وحدت، یادآوری، تعهد اخلاقی…) است.
4- ایران در نمودهایش، حرکتی از گوناگونی به وحدت است. دیدیم که گونهای مرگ، پیرمرد عربزبان، روشنفکر تهرانی و زن خانهدار مشهدی را به خیابانها کشاند. وقتی تکثری اصیل و ریشهای مثل آبِ خوردن به اتحاد میانجامد، خطور یک پرسش در ذهن ناگزیر میشود: وحدت ایران آخرش به چه بند است؟ آرزوی حلول امر مقدس و ازاینرو اخلاقیْ در یک امپراتوری؟ اینکه ممکن نیست و عقل سلیم و حس جمعی آن را نمیپذیرد.. اما همین عدم امکانِ دنیوی، امر ایرانی و فرد ایرانی را میسازد. فلسفه تاریخ ایران یا ایده ایرانْ تراژدی نبرد با تقدیر است؛ نفیِ تعیینکنندگی امر دنیوی در زندگی دنیوی، رمز تکینگی یا یونیکبودن «ایران» در سراسر منطقه اسلامی است. ایده ایران حاوی طرحی کلی برای تعیین مسیر بشریت است: ایران همچون امکان سیاست قدسی؛ از اولویت امر آرمانی در حیات سیاسی ایران سخن میگوید. اما در این صورت، جهان، همه جهان، در موقعیت دشمنی با ایران قرار میگیرد. همه ملتها دنیا را میخواهند، نه در گستردگی حیات ملیشان بلکه در عمق وجودشان. به نظر، خدا ایرانی گناهکار را دوست دارد؛ در جهان فقط اوست که برای استحصال مطلق با ناممکن درمیآویزد، پیروزی را میدهد و عظمت را به دست میآورد، حال را میدهد تا آینده را بستاند. ایران، اراده است.
5- با ایران بخاطر خودش دشمنی میشود. به عبارت دیگر، ایران نه بخاطر سیاستهای این یا آن دولتاش، ویژگی ژئوپلیتیکاش یا مذهباش، بلکه بخاطر خودش، بخاطر ایرانبودنش دشمن دارد. هر تمدنی که rational و مادهگرا باشد و روح سلطهگر داشته باشد، نطفه دشمنی با ایران را در خود حمل میکند و دولتش بر لبه خصومت با ایران قرار دارد؛ فقط دستاویزها یا بهانههای معقولی لازم است؛ مثل منافع ملی، دخالت در امور داخلی کشورها، توسعه نفوذ و غیره.
6- تاریخاً، ایران یک واقعیت آزادیبخش یا آزادکننده است و این کار را با مرجعیت فرهنگی و نه قدرت سیاسی خود انجام میدهد. آرنت به ما میآموزد که اتاریته یا مرجعیت نافی آزادی فرد نیست بلکه از آن نیرو میگیرد. ایران بیشتر، مرجعیت فرهنگیاش است تا قدرت دولتش. درک ملتهای اطراف از ایران (گرچه در صد سال اخیر کمی آسیب دیده است)، یک مرجعیت جذاب است تا یک سیاست مقهورکننده. آنها شهید سلیمانی را امتداد دولت ایرانی نمیدانستند، امتداد فرهنگ ایرانی و اساساً امتداد خود ایران میدانستند. سلیمانی تعیین کنندگی 200 سال تاریخ مدرن ایران را نفی کرد و اولویت آن را مورد پرسش قرار داد. در واقع پیشتر انگاره بسیجی شهید چنین کرده بود.
7- یک فرهنگ آزادیبخش یا آزادکننده طبیعتاً نمیتواند روح میلیتانت یا سیطرهطلب داشته باشد. «امپریالیزم ایرانی» از همان ابتدا پروژهای ناکام است؛ همچنانکه گسترشطلبی شاه عباس یا آقامحمدخان به سنتی از امپریالیزم ایرانی بدل نشد و ماندگاری نیافت. آیا نگوییم ایران یا دولت ایرانی ذاتاً امپریالیست خوبی نیست؟
8- ایران به رخداد وابسته است و به تکرار خاطره آن. ملتی که خاطره ندارد جنون دارد زیرا نمیتواند جز تحرک بیپایان باشد. خاطره جنگ تحمیلی مصائب آن و مخصوصاً خاطره انسان ایثارگر پاکبازی که مرگ او تضمین استمرار حیات ایران بود، هیچگاه به پایان نمیرسد. او آرش جدید یا انسان مثالین ایرانی است. ازاینرو وجدان ایرانیان به این انسان، سخت وابسته است. شهادت سلیمانی چنین انسانی را به اوج پروژه تکوین خود رسانید.
9- ایران، یک تناقض بزرگ است: وحدت فردیت آزاد ایرانی با ایدهآلیزم دولت مقتدر. این همزیستی ازطریق ادبیات و عرفان و فولکلور ایرانی در ناخودآگاه فرد ایرانی جایگرفته است. تاریخ ایران همزمان، پوزخند به سکولاریزم و ارتدوکسیزم نظری یک دولت دینی است. ایران عبارت است از دیانت عرفیشده؛ شهودگراییِ واقعیتیافته. ایران روح متعیّن است.
*
واکنش تودههای ایرانی به شهادت سردار سلیمانی همچنان پدیدهای عجیب است و از ژرفناهای ایران و امر ایرانی حکایت میکند. باوجوداین، احساس میشود نظام همچنان میکوشد بهجای وحدت با ایرانِ تاریخی، فاصله گرچه نزدیک اما مطمئنی را با آن حفظ کند. آیا دکترین رهای نظام از ایران نمیهراسند؟ مسئله اساسی آن است که بدون تملک ایران، انقلاب و جمهوری اسلامی با هر میزان تأثیرگذاری و عینیتآفرینی، باز هم مقولهای ذهنی، غیرتجربتشده و افلاطونی باقی خواهد ماند. بدون تملک فلسفه تاریخ ایران این جمهوری حتی اگر به همه زمین گسترش بیابد، بازهم زمینی (ملموس) نخواهد شد. بپذیریم: بدون ایران انقلاب و جمهوری آن همچون درختی است که ریشه در اعماق ندارد؛ هرقدر گسترده، مؤثر و دارای حقانیت حیات.