بزرگنمایی:
شعر «کوچه» حتی در زمان حیات فریدون مشیری هم از عاشقانه های بسیار محبوب مردم بود. در این پادکست رادیومهر به بهانه سالروز تولد آقای شاعر، بخشی از صحبت های او را درباره شهرت این شعر می شنوید.
به گزارش تبسم مهر در این پادکست رادیومهر، روی موج تاریخ، روایتی شنیدنی از شاعر شعر محبوب کوچه را میشنویم؛ فریدون مشیری شاعر معاصر ایرانی متولد سیام شهریور ماه بود؛ سال 1305، خیابان عین الدوله تهران. سرودن شعر را از 15سالگی شروع کرد؛ اولین دفتر شعرش «تشنه طوفان» بود و آخرین آن «از دریچه ماه».
دکتر عبدالحسین زرین کوب، درباره ی فریدون مشیری گفته است: « او بی ریا عشق را میستاید، انسان را میستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»
معروفترین شعر مشیری به نام «کوچه» اولین بار در اردیبهشت 1339 در مجله «روشنفکر» چاپ شد. صدایی که میشنوید تاریخچه این شعر است از زبان خود شاعر که از مستند زندگینامه انتخاب شده است.
«این شعر در اردیبهشت 1339 در مجله روشنفکر چاپ شد. من هم تازگی این شعر را گفته بودم؛ حالا واقعی، تخیلی به هرشکل یک شعر عاشقانهاست. بالای این شعر نوشته بودم شاید شما هم روزی با کسی از کوچه ای گذشته ای باشید و شاید روزی دیگر تنها... و بعد «بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم». در هر محفلی که من میروم بدون استثنا، در هر مجمعی که دعوت می شوم برای شعرخوانی، در هر دانشگاهی که من صحبت می کنم که بیشترین خاطره آن دانشگاه شیراز است؛ همه داد میزدند کوچه کوچه! کوچه کوچه! دیده اید که نسل جوان دم می گیرند، دختر و پسر؟
گفتم بچه ها من امروز برای شما از کوچه بهتر، یک شعر [دیگر آورده ام]. باور کنید، مثل اینکه به اینها حرف بد زده باشم! در این حد! فریاد زدند کوچه کوچه!
التماس می کردند دبیران و استادان که آقا بخوان! و من ناچار خواندم. میتوانید باور کنید که من شعر کوچه را میخواندم 2000نفر با من همصدایی می کرد؟
در امریکا یک آقایی آمد و به من گفت شعر کوچه را بخوانید. من داشتم برای چندنفر کتاب امضا می کردم. گفتم اجازه بدهید امشب دیگر این شعر کوچه را نخوانم. یک خرده من را نگاه کرد و بعد دستش را به حالت تهدید [جلو آورد] که نعش من را از اینجا می برند، اگر شما شعر کوچه را نخوانید! گفتم آقا چرا خونریزی می کنید؟! می خوانم. همینقدر که جمعیت آمدند نشستند، شعر کوچه را خواندم.»
«بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
– ” از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»