به گزارش تبسم مهر سرطان یا "چَنگار،" بیماریای است که در آن سلولهای بدن در یک تومور بدخیم به طور غیر عادی تقسیم و تکثیر میشوند و بافتهای سالم را نابود میکنند. علت دقیق این پدیده همچنان نامشخص است ولی احتمال دارد عوامل ژنتیکی یا مواردی که موجب اختلال در فعالیت سلولها میشوند در هسته سلول اشکال وارد کنند. احتمال بروز سرطان در سنین مختلف وجود دارد ولی با افزایش سن احتمال ابتلا به سرطان زیادتر میشود و آنگونه که اعلام شده سرطان عامل 13 درصد مرگ انسانهاست.
موفقیت درمان سرطانها متفاوت است، به این معنا که برخی از انواع سرطان با نیت درمان قطعی یا بهبود کامل، برخی دیگر با نیت افزایش طول عمر بیماران و برخی دیگر نیز با هدف بهبود علائم و بهتر شدن وضعیت زندگی بیماران درمان می شوند اما نباید فراموش کرد که روشهای درمان به جنس و میزان پیشرفتگی سرطان یا مرحله بیماری و وضعیت فعالیت ارگانها و سیستم های بیمار بستگی دارد.
مهدی شادمانی روزنامهنگار بود و از سالها قبل در تحریریههای مختلف فعالیت رسانهای خود را آغاز کرد. او از ابتلا به سرطان عجیب و غریب "سارکوم" رنج میبرد. سارکوم نوعی از سرطان است که پزشکان میگویند دلیل ابتلا به آن ناشناخته است و 2 درصد از سرطانها را تشکیل میدهد و استخوان یا بافتهای نرم مثل عضله و مفصل را گرفتار میکند، از حدود دو سال قبل یک غده سرطانی دردناک در پای مهدی ریشه دوانده بود و در نهایت او را خانهنشین کرد و بعد هم مجبور به شیمی درمانی و سایر مراحل درمان شد.
آنگونه که مهدی از حال و روزش در شبکه های اجتماعی گزارش میداد در یک هفته دو بار کد 99 خورده بود؛ کدی که نیاز به کمک برای احیای قلبی داشت. او همان روزها نوشت: "با دعای خیر رفقا زیر سایه حضرت نور از کد خلاصی پیدا کردم و جون سختتر شدم و هرچند حالم خوب نیست اما 10 برابر شوق زندگی پیدا کردم."
بسیاری، توییتهاش را دنبال و دورادور با او زندگی میکردند. مثل این: "سرطان شوخی بردار نیست، از اسمش تا دردش، از رادیوتراپیش تا مو ریختنش، از بیجونیش تا عدم تحرکش، از عذاب اطرافیان تا ذره ذره آب شدن جلوی عزیزان، از شیمیدرمانی تا عوارضش و هرچیز دیگهای که فکرش رو بکنی، اما این خط آخر نیست و در طولانی شدن سرطان دردهای اصلی بعدا سراغتون میاد."
یا این: "اول که متوجه بیماریام شدم، گریه میکردم و نمیگذاشتم کسی بفهمد، از این چشمبندها میبستم و روضه امام حسین میگذاشتم و تا صبح گریه میکردم و کسی متوجه نمیشد. یک سال طول کشید تا کنار آمدم، ضربه دوم را همین چند وقت پیش خوردم که فلج شدم، این برایم درد بزرگی بود اما فقط شش روز برایم دردناک بود و از نظر روحی شش روز درگیر بودم. من دردم خیلی زیاد است و نمیدانم چطوری برایتان توصیف کنم؟ عصبهای حرکتیام از بین رفته و عصبهای حسی باقی ماندهاند و درد دارم اما نمیتوانم حرکت دهم." مهدی قبلترها هم گفته بود: "عملم خیلی خوب نبوده و ظاهرا فشار غده به نخاعم آسیب زده و موجب ضایعه نخاعی شده است؛ یعنی از مهره سوم کمر به پایین دچار معلولیت نسبی شدهام و در حالی که با آن رو در رو هستم اما خداروشکر میکنم که بدتر نشدم." همین معلولیت نسبی هم بعدها به فلج شدن او منجر شد.
همینها از مهدیشادمانی برای ما بس؛ شاهکلیدی که باید در هر تفکری رخنه کند و سر در هر خانه و کاشانهای به یادگار بماند: "آقا به پیر به پیغمبر زندگی جز به خنده و خوشیاش ارزش نداره، بخندی و بخندونی، مرگو که دیدی اون موقع میفهمی و دیره... بیشتر بخندون و بیشتر بخند، خوش باش و سعی کن تو خوشی بقیه سهیم باشی، بهترین حسه و داشته آدم همینه، نصیحت نمیکنم، تجربهام رو میگم."
بزرگترین درس مهدی اما برای همه ما مقاومت بود و کنار آمدن. او پذیرفته بود که چه سرنوشتی انتظارش را میکشد اما همیشه شکرگزار بود و دقیقا تعبیر تمام نمای عبارتی بود که با تمام وجود به آن اعتقاد داشت و از آن دم می زد؛ "عبدالله." هرچند این اواخر برای معدود دفعاتی هم که شده لب به گلایه گشود، از اینکه دیگر نمیتواند راه برود. گفت: "آدمی که راه می ره کجا و آدمی که دیگه نمی تونه راه بره کجا."
او در تمام این ساعتها و روزها برای شکرگزاری از پرورگارش فرش قرمز پهن کرده بود، چه در گوشه خانه و چه در کنج بیمارستان، چه همان زمان که تازه جسم و جانش درگیر سرطان شده بود و چه این اواخر که کد 99 خورده بود و مورد احیای قلبی قرار گرفت اما لحظهای از مسیر شکرگزاری منحرف نشد و هر بار که اوضاع سختتر از قبل میشد با عبارتی به همه میفهماند که او بندهتر از این حرفهاست و قصد کم آوردن ندارد: "خدایا شکرت که از این بدتر نشد." لبخند هم عنصر جدایی ناپذیر چهره مهدی بود. چهرهای خندان و پرتلاش که قبل از ابتلایش به این بیماری لاعلاج در تحریریه رسانهها برای همکارانش به یادگار ماند. همان چهرهای که حتی روی تخت بیمارستان پس از انجام شیمی درمانی هم کم نیاورد و با لبخندی شگفت آور مراحل درمانش را شرح داد.
شاید اگر مهدی شادمانی را از نزدیک نمیشناختیم و همه آنچه در مورد او شنیدهایم را با چشم نمیدیدیم باور نمیکردیم که یک نفر تا این حد به معجزه و لطف پروردگار امیدوار باشد. مهدی خندید و شکرگزار بود و در حالی که این اواخر فلج شد اما ایستاده مرد و به همه بیماران آموخت که تا آخرین لحظه امیدشان را به پروردگار از دست ندهند و جز شکرش زمزمهای نکنند؛ میراثی که برای همسرش، آوا دخترش و آراد پسرش هم کافی است. همسر و پدری که در اوج درد برای همه لبخند و شکر به یادگار گذاشت به خوبی به شریک زندگی و دو پاره تنش هم آموخت که حتی در نبود همسر و پدر، لبخند بزنند و در اوج مشکلات، شکرگزار خداوند باشند.
سرطان فقط کام ما ایرانی ها را تلخ نکرده است، فرسنگها دورتر، چند روز قبل خبر درگذشت دخترک 9 ساله لوییس انریکه بعد از پنج ماه مبارزه با سرطان استخوان، نه تنها مردم اسپانیا که بسیاری از مردم جهان را غمگین کرد و در پس ذهنمان یادآوری کرد که هر چقدر هم قدرتمند، ثروتمند، مشهور، محبوب یا یک چهره جهانی باشی، روی دهشتناک مرگ، یک گوشه دنیا یقهات را میگیرد و خاکت میکند.
پس ای کاش هر بار که فراموشی سراغمان میآید و یادمان میرود که زندگی کمتر از چشم بر هم زدنی است و کمتر از هیچ میارزد، تلاش کنیم که قبل از هرچیزی معنای آن را درک کنیم و تمام سعی خود را برای انسان زیستن به کار گیریم، به یاد آوریم که برای چه پا به این دنیا گذاشتهایم و در این مسیر باید به چه نقطهای برسیم و در نهایت هم هر بار که نا امید شدیم و کم آوردیم این جمله مهدی شادمانی را در ذهن مرور کنیم: "سالها پیش در حالت عادی وقتی از سر کار میآمدم، کف سنگهای خانه دراز میکشیدم که خستگیام در بیاید اما رفتهرفته بیماریام پیش رفت و ضعیف شدم، سخت نفس میکشیدم و با خودم گفتم خدایا چه چیزهایی داشتم و تا به حال بیخبر بودم؟ بعد از آن لذتهای دیگری سراغم آمدند؛ لذت بوی باران، آفتاب داغ و... احساس کردم همه چیزهای اطرافم به طرزی باورنکردنی زیباست، روابط انسانی چقدر زیباست، همه این حسها تبدیل شد به اینکه شروع کنم بیش از هر زمان دیگری شکرگزار باشم."