بزرگنمایی:
حزب اللهی به صرف عقایدش، بدون هیچ بیان و عملی، تمامیت یک سبک زندگی سکولار را نفی میکند و ازاینرو متقابلاً تمامیت وجودش موضوع دشمنی قرار میگیرد.
برخی با عقایدانقلابی-آرمانی در سیاست ایران مخالفند. این طبیعی و بدیهی است حتی شاید کمی هم فضیلتآمیز باشد زیرا میتواندگفتگو و تفاهم را کلید بزند و به روشنی افکار بیانجامد. اما احساس میشود عده زیادی اصلاً کاری به این عقاید ندارند تا بخواهند مخالف آن باشند؛ آنها به وضوح به جای عقایدانقلابی- آرمانی، با تجسم انسانی این عقاید یعنی شخص حزباللهی مخالفت میورزند؛ برخی از آنها حتی فراتر میروند و نه مخالفت بلکه عناد و دشمنی میورزند. در این یادداشت به ریشههای نفرت برخیها از حزباللهی، این انسان ویژۀ انقلاب اسلامی و جمهوری آن میپردازیم.
دشمنی با حزباللهی درحالیاست که در نظریۀ اجتماعی مدرن، ممکن نیست او انسان پراهمیتی محسوب شود. قاعدتاً پرداختن به عقاید حزباللهی چندان اقتضا و ضرورتی از نظر جامعۀ علوم اجتماعی مدرن ایران ندارد: حزباللهی عامّی، پیرو، کمابیش فقیر، غیرسخنور، فاقد توان نمودپردازی و فاقد فضایل نظری مدرن است. از منظر علوم اجتماعی مدرن او نوعاً کمسواد، فاقد فردیت و ارادۀ مستقل و عضو طبقات حاشیهای جامعه است. مشخصۀ جامعهشناسانۀ اوهمچون 40 سال گذشته، همچنان این است که به حساب نمیآید و پرستیژ اجتماعی بالایی ندارد. غیر از رهبری، شخصیتهای مهم سیاسی او را نمایندگی نمیکنند. امثال او همچون طبقهایاند که روشنفکران ارگانیک ندارد. بااینحال، راستیرا، آیا به چنین انسانی کمی زیادی در صحنۀ سیاست توجه نمیشود، توجهی البته از نوع منفی؟!
علامت مشخصۀ حزباللهی فقط یک چیز است که چیزهای دیگر فرع بر آن است: او، بنیادیتر از هرچیز، با «ایمان مذهبی (و نه اعتقادصرف) به رهبری انقلاب» مشخص میشود. همین ایمان، اساساً او را پدید میآوَرَد و همین ایمان، مبنای نفرت برخیها از اوست. حزباللهی امام و رهبری را استمرار پیامبری پیامبر (ص) در این زمان میداند. همین، ریشۀ حزباللهی بودن است.
حسب تجربیات متعدد چندید دهساله میتوان گفت دشمنی با حزباللهی چندان بخاطر عقایدش نیست؛ بخاطر عملکردهای او هم نیست (برخلاف تصور رایج، او بندرت در موقعیت عمل سیاسی قرار داشته)، بخاطر خود اوست. او با این ایمانآوردن جدیدِ خود، بیآنکه چندان بداند، مدعی انحصار حقیقت میگردد؛ میگوید: من به تنهایی نمایندۀ حقیقت تام در سیاست هستم و این بخاطر آن خط مقدس مستمری است که من متصل به آنم: سنت بعثت انبیاء ابراهیمی (ع). این سنت، در سطح جامعهشناسی یا سیاست، آری امری همگانی و متکثر است زیرا پیغمبری مبعوث میشد توجه برمیانگیخت، صفوف مخالف و موافق تشکیل میشد و خلاصه سروصدای فراوان بپا میشد و در تاریخ ثبت میگردید، اما بعثت انبیاء در فلسفه یا در حقیقت خود، امری متکثر نیست؛ حلقهای است که فقط خود پیامبران و خلّصِ پیروانشان در آن حضور دارند. امام صادق (ع) قریب به مضمون میفرمود اسلام در غربت آغاز شد و در غربت ادامه یافت و در غربت هم بازمیگردد. خوشا بحال آنانی که این بازگشت را درمییابند.
پس حقیقت منتشر و عمومی نیست. حزباللهی مدعی است با جان تاریخ بشر یا با ناموس هستی مرتبط است و در مسیر نهایتیابی آن گام برمیدارد. چنین انسانی بطور فلسفی تنها و غریب میشود. حقیقت هرچه اساسیتر، نمایندۀ آن در زمان حال غریبتر. پس حزباللهی در زمان حال حضور مؤثری ندارد و فردی متعلق به آینده است. پس حزباللهی انسانی دگربوده و تنهاست و در حالت تنهاییاش درون نظام حضور دارد و نمیتواند ایدهآلیسمش را تعقل کند و به زبان آورد. جمهوری اسلامی که بیشترین نیروی حیاتیاش را از او دریافت میکند، درعینحال به او کمترین بهرۀ دنیایی را اعطا میکند. چون جمهوری اسلامی فقط به او زنده است و او نیز در دنیا غریب است، پس جمهوری اسلامی نیز به تبع او، در دنیا دولتی غریب و تکافتاده است. ایران که همیشه در تاریخ خود تکین (یونیک) و تنها بود، با جمهوری اسلامی تنهاتر شد. جمهوری اسلامی باوجود همۀ سروصداها و شهرتش، تاکنون در غربت ادامه حیات داده؛ پیاپی از آمریکا گفتن، از خودگفتن نیست. گفتن و خموشماندن تناقض غریبی نیست.
حال؛ چه کسی درمقابل ادعای حزباللهی دایر بر انحصار حقیقت قرار دارد؟ کسی که بطور شناختشناسانه پلورالیست است و میخواهد پیرو اصل تکثر باشد. این فرد میخواهد در گوناگونی گم و محو شود. او لزوماً در سیاست پلورالیست نیست [میتواند مونیست و استبدادگرا باشد اما] در فلسفه چنین است. فلسفه او این است که هرکسی چیزی است، بگذار همانطور باشد. همۀ آدمها و حقایق کنار هم باشند؛ بگذار یک جهان مطلقاً افقی داشته باشیم که هیچ چیزِ عمودی و برتر و فائقی نداشته باشد!
اما چنین ارادهای، چنین ارادۀ یهودانهای، ارادۀ محو خداوند است؛ در این طرزفکر خداوند هم «چیزی» است درکنار چیزهای دیگر؛ همه درکنار هم و با هم؛ چیزی برتر و مسلط بر همگان نباشد. خداوند و خودنویس هر دو برای خود مفهومیاند، بگذار همینجور کنار هم بمانند؛ همینجوریاش خیلی عالی است. اما خیلی مهم است که خداوند نباید اراده کند، نباید برای پیشبرد ارادهاش کسی را برگزیند و مبعوث سازد، آنگاه توسط او، ارادهاش را به کلمه تبدیل کند، آنگاه کلمهاش بیان شود و آنگاه امرش آشکار گردد و سرانجام بر فضای زندگی جمعیِ سکولار اثر بگذارد.
«خدا» اگر بخواهد که فقط مفهوم نباشد و بخواهد خود را در قالب کلام و کلمه آشکار کند، خاصه آن متکلمِ کلمۀ خداوند باید نابود شود، میخواهد نبی باشد یا امام یا هرکس که کارکرد آشکارسازی کلام را دارد مثل پیروان امام. درحالیکه برای خواهندگان جهان افقی مخصوصاً عملِ برای خدا، بسیار برآشوباننده است،از آن برآشوبانندهتر، عامل برای خداست و حزباللهی عامل است. او برای یک فلسفه افقی و flat از زندگی واقعاً عنصر مزاحمی است.
حزباللهی دربرابر فراموشکنندگان نام خداوند، عملاً پیامبر زمانۀ خود است زیرا مدعی انحصار حقیقت واحد در زمانۀ خودش است. بنابراین با او همان جنس دشمنیای صورت میگیرد که قبلاً با پیامبران (ع) صورت میگرفت. مخالفین انبیاء ابراهیمی میگفتند صرفِ ظهور یک پیامبر حتی بدون آنکه عمل خاصی انجام دهد یا حتی چندان سخنپردازی کند، نقض و نفی شیوۀ آزاد و رها از خداوندِ زندگی ماست؛ هر لحظه از حضور او ضربهای به دلیل و معنای زندگی و آرامش ماست.
در همین معنا حزباللهی نیز یادآورنده مزاحم، یا به قول سقراط در وصف خودش، یک خرمگس است که مانع میشود زندگی همچون خواب باشد. آیا شجاعت اخذ نتیجه بزرگ را داشته باشیم؟ در عنادورزی نسبت به حزباللهی، خیلی ساده، پای خداوند دربین است. پس دشمن حزباللهی کسی است که میخواهد فراموشی چندصد سالۀ نام خداوند موضوع آگاهی قرار نگیرد؛ خدا بهیاد نیاید و یک موضوع عرفی و ناهشیار، یک ذهنیت ملموس و پیشپاافتاده، باقی بماند. کفر، قبولنداشتن خداوند و الحاد نیست؛ پنهانکردن خواست خداست. دشمن حزباللهی دشمن خدا نیست، دشمن تحرک خدا یا ارادۀ خداست.
از نظر این دشمنان، ارادۀ فراموشی خداوند که در فلسفه به مرگ خداوند مشهور است [خداوند ببخشاید!]، باید در ناخودآگاه زندگی جاری باشد و نباید دستمایۀ آگاهی و حساسیت افراد قرار گیرد. مثل خانم آرنت که بکرات در آثار خود واژۀ خدا را به کار میبرد اما میکوشد به او بیاعتقاد و لاادری بماند! مخصوصاً هرکس جلد دوم حیات ذهن را بخواند ممکن است به این نتیجه برسد).
از نظر دنیادوستان، خداوند اگر سنت باشد، باشد، اهمیتی ندارد و بلکه خوب است چون میتواند موجب غنای فرهنگی زندگی شود؛ این را بزرگانشان میگویند. اما این سنت نباید سرزندگی مستقلی بیابد؛ خداوند بایدتحت ارادۀ ما، خاموش و ساکت باشد؛ نباید تازگی بورزد، امر نویی را اراده کند؛ خداوند در اختیار ما باشد، نه ما در اختیار خداوند. حالآنکه این گزارۀ دوم دقیقاً عقیدۀ حزباللهی است. او خود را سرباز خداوند میداند.
اگر خداوند بخواهد تازگی را شروع کند و پرده سنت را بدرد، آنگاه ارادهاش حتماً از دهان نبی (ص) یا امام (ع) بیرون خواهد آمد. پس باید با امام دشمنی و او را منکوب کرد تا سخن تازۀ مزاحم شنیده نشود. طفلک نبی مظلوم و ساددل و آکنده از لطف و رحمت نسبت به قوم خود، که میگوید «اگر خدا را دوست دارید از من تبعیت کنید تا خدا هم شما را دوست داشته باشد» (آل عمران 31). اما او بیخبر از دل سیاه آنانی است که میگویند نه فقط با پیامبر بلکه باید با پیروان او هم دشمنی کرد. تازه، نبی یا امام آنقدر مهم نیست که پیروانش مهماند. چرا؟ زیرا امام یک شخص است و به تنهایی ایدۀ فراگیرندهای نیست؛ این پیروانش هستند که او را استمرار میبخشند و به ایده و ismتبدیلش میکنند. پس، رابطۀ امام و پیروانش رابطۀ فرماندهی و فرمانبری یا مریدی و مرادی یا رابطهای عمودی نیست، آنها رابطهای کمابیش افقی با هم دارند؛ گویی جانشان با هم یکی است، هرجا امام باشد پیروانش هم همانجا هستند. و این را از جایگاه مشترکی که نزد دشمنان خود دارند میتوان فهمید.
در همیشۀ تاریخ حزباللهی وجود داشته، دشمن او هم وجود داشته. زیرا همیشه خیل زیادی از مردم بودهاند که مشکل داشتهاند با این امر که حقیقت در وجود انسان خاصی (پیامبر باشد یا امام) متجسد شود. درواقع، آنها با ایده خدا مشکلی ندارند با اخذ نمایندگی از خدا (رسالتمآبی) مشکل دارند.
آنها مشکلشان را اینطور بیان میکنند: آخر چرا تو؟ چرا تو باید نمایندۀ خدا بر روی زمین [یا نمایندۀ خدا در اجتماع ما] باشی؟ اگر تو بر حق باشی، پس من که از زمرۀ تو نیستم، باطلم و بدین ترتیب، آنچه را که میخواستم پنهان باشد [خواست من به محو و درواقع، عادیسازی کلمه خداوند در زمین]، موضوع آگاهی نباشد، و فقط یک مفهوم باشد، تو آن را آشکار میسازی! تو با این کارت در واقع زمین و مردمانش را از من میگیری! آنها را دوباره به خداوند میسپاری و فراموشی را به یاد تبدیل میکنی. رونق تو مستقیماً غربت من در زمین است. ای لعنت بر تو!!! این، شاید پژواک فریاد صهیونیزم [یهودیت دنیادوست] در تاریخ باشد که بر سر پیروان سنتِ اسماعیلیِ دیانت برمیکشد.
اگر امام نباشد، خدا برای همیشه در آسمان میماند هیچگاه به زمین نمیآید و ما را به چیزی که خوشایندمان نیست فرا نمیخواند؛ و بنابراین بدون امام، خدا مزاحم هیچکس نمیشود. دلیل دشمنی مجدداً این است: چرا زنجیرۀاستمرار فراموشی خداوند را قطع میکنی؟ چرا او را به یاد میآوری؟ چرا نام او را در اجتماع تبلور میبخشی؟ چرا نمیگذاری فراموش- شده بماند؟ و سرانجام، چرا ما فراموشندگان را به این نحو آزار میدهی؟
اما مسئله حتی یک سطح بالاتر است: حزباللهی فقط یادآورندۀ نام و یاد خدا نیست؛ او میخواهد این نام را عملیاتی کند و به تعبیر قرآن، اقامه کند. این یکی دیگر اصلاً قابل تحمل نیست. او [در اصل، یهودیت سیاسی درطول تاریخ] با آمیزهای از خشم و اندوه مینالد: طرح گستردۀ نام مزاحم خداوند کم بود، میخواهی او را جلوی چشم من مجسم هم بکنی؟!
باید توجه داشت که سبک زندگی غیردینی یا دنیادوستانه فقط عمل و رفتار نیست بلکه مهمتر از آن نوعی عقیده یا مرام نیز هست؛ حاوی بایستگیهایی است یعنی اصولی دربین است که باید عمل شوند و نباید نقض شوند [همچون کار کسب که برای کاسب قدیمی بیشتر از شغل و منفعت نوعی مرام و اصول بود یا ارتشیبودن برای ارتشی]. فراموشی خداوند تدریجاً به ایدئولوژی تبدیل میگردد که باید پیاپی تقدیس شود و نباید محل پرسش قرار گیرد.
حزباللهی حتی سکوتش برای این نحو از زندگی مخرب است و بنابراین موضوع دشمنی واقع میشود او به صرف عقایدش، بدون هیچ بیان و عملی، تمامیت یک سبک زندگی سکولار را نفی میکند و ازاینرو متقابلاً تمامیت وجودش موضوع دشمنی قرار میگیرد.