نگاهی به نمایش «خنکای ختم خاطره»؛
«من حال میکنم پدر شهید باشم»
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - تهران- ایرنا- نمایش «خنکای ختم خاطره» یوسف گمگشتهای را بهانه میکند تا به یادمان بیاندازد چقدر ساده از کنار خانوادههایی گذر کردهایم که ایران آزاد را مدیون آنها هستیم.
تبسم مهر - تهران- ایرنا- نمایش «خنکای ختم خاطره» یوسف گمگشتهای را بهانه میکند تا به یادمان بیاندازد چقدر ساده از کنار خانوادههایی گذر کردهایم که ایران آزاد را مدیون آنها هستیم.
به گزارش روز شنبه خبرنگار ایرنا، زمانی که وارد سالن نمایش خنکای ختم خاطره میشوید در گام نخست انگار پا در مسیر راهرویی طولانی میگذارید که بر دیوار انتهایی آن قاب عکسی، سرباز منتظری را در خود جای داده است؛ به نمایندگی از همه سربازان کشور که تنها قاب عکسی از خود به یادگار گذاشتهاند بر دیوار و انتظاری بر دل خانوادههایشان.
نمایش با نزول فرشتهای با لباس مشکی بر سرباز قصه آغاز میشود. فرشته حامل پیام فرصت زندگی دوبارهای برای سرباز است اما به شرط سکوت که اگر هر لحظه سرباز زبان باز کند باید با زندگی زمینیاش خداحافظی کند.
نامش یوسف است و تنها نشانش پلاکی بینشان؛ فرزند این سرزمین است و خانوادهای در ایران زمین دارد اما بعد از 30 سال گذشتن از جنگ و تبعات آن، خنکای ختم خاطره روایت میکند چه بر سر خانوادههای یوسف گم کرده آمده است.
سه مامور آماده یافتن خانواده شهید زنده میشوند و به سراغ خانوادههای شهدا میروند؛ فارغ از مذهب و قوم تنها به دنبال یک نام میگردند اما داستان زندگی خانوادههای بییوسف، بیانگر دردهای دیروز و امروز جامعه است.
یوسف فرزند تمام خانوادههای این سرزمین است خانوادههایی که بعد از سالها تحمل رنج و سختی که هنوز بار نبود او را به دوش میکشند وقتی میشنوند که یوسف زنده بازگشته نمیدانند میخواهند او را بپذیرند یا نه؛ شاید شهید بدون جان ارزش بیشتری داشته باشد.
نمایش از دختری آغاز میشود که پدرش مفقودالاثر بوده وقتی از سازمان که نویسنده نام آن را «اونجا» گذاشته به سراغ این فرزند خاک ایران میروند حکایت دردهای خانوادههای مفقودالاثر آغاز میشود.
دومین خانواده پدر و مادری آذری زبان هستند که تنها نامی از پسر شهید شده خود میخواهند نه برای آنکه از سفره انقلاب و جنگ نانی بیشتر بردارند بلکه بتوانند تنها با یک نام که شاید در این سرزمین از جان آدمی ارزشمندتر است، جانی تازه به دختر مریض و از زبان افتاده خود بدهند؛ نامی میخواهند تا شاید پدر خانواده مجبور نشود کشک را شبیه قرصی درست کند و به فرزند خود بدهد تا با جیب خالی شرمنده زن و فرزندش نشود.
سومی پیرمردی کُرد است که در میان برفکهای فیلمی قدیمی به دنبال یوسف گمشده خود میگردد و به روایت دخترش، هر روز سناریوی انتظار و اشک و از حال رفتن پدر تکرار میشود تا در نهایت با قرصی کوچک قلب پدرش آرام گیرد و ساعتی را در خوابی بیدغدغه از نبود پسر بگذراند.
دیگری پدری از ارمنیان این سرزمین است که سالها منتظر مانده تا از سازمان «اونجا» برای دیدنش بیایند. او از سفره فراخ انقلاب نانی نمیخواهد بلکه آرزو دارد یکبار دیگر کسی به او بگوید «پدر». او هم پدر شهید است؛ شهیدی مفقودالاثر اما ارمنی به نام یوسف. او بعد از گذشت 30 سال هنوز منتظر است اما نه منتظر تنها فرزندش بلکه انتظار میکشد کسی در خانهاش را بکوبد و از حال او و همسرش بپرسد، «شهید با شهید فرق دارد؟» این را پدر وارتان میگوید که نامش در شناسنامه یوسف بوده است. میگوید که در همسایگی آنها خانواده شهیدی دیگر زندگی میکند اما در تمام سالهای گذشته بارها با همسر از پا افتاده اش در پشت بام چشم به قدم هایی دوخته که به سمت خانه اش نیامده اند اما بارها به خانه همسایه رفته اند انگاری شهید با شهید فرق میکند: «هر بار در دل تکرار کردم این بار دیگر به سمت خانه ما میآیند این بار دیگر در خانه ما را به صدا در میآورند اما هیچ وقت نیامدید».
شنیدن «پدر جان» تنها آرزوی مردی است که جان فرزندش را برای حفظ مرزهای این سرزمین فدا کرده است.
صحنه بعدی میزبان پدر دیگری که هنوز منتظر است روز جمعه شود و پسرش در را باز کرده و به سراغش بیاید.
صحنه بعدی مادری را روایت میکند که خادم جانبازان جنگ هشت ساله بوده و حالا عذاب وجدان از خون هایی که از لباس سربازان شسته دست از گریبانش بر نمیدارد و فکر میکنم از دست رفتن حافظه پسر دومش و مفقود الاثر بودن فرزند نخستش، تاوان همان خونهاست و دیگری و دیگری و دیگری همه با دیالوگهای این نمایش به قلم حمیدرضا آذرنگ به یادمان میآورند که بعد از گذشت دههها از جنگ، هنوز تن ایران زخمی است اما چه آسان در میان روزمرگیها، انسانهایی را که جسمشان سرزمینمان را نجات داده فراموش کرده ایم و خانوادههایشان را به امان خدا رها؛ آنهایی که نام فرزندانشان سرزمین ما را سر پا نگه داشته و هیچ ادعایی برای سند مالکیت این سرزمین ندارند و این روزها در میان دردهای خود گمشده اند و از سوی ما به دست فراموشی سپرده شده اند.
فراموش شدگی درد مشترکی است در میان خانواده هایی که حاصل عمر خود را تنها در قاب عکسی قدیمی بر دیوار دارند و انتظاری در دل.
«افسوس» تنها کلامی است که از دهان یوسف با پلاکی بینشان بیرون میآید انگار او هم انتظار نداشت که بعد از دههها ایران را اینچنین در میان فراموش شدگی و روزمرگیها ببیند.
همین یک کلام کافی است تا فرشته سیاه پوش بار دیگر بر صحنه ظاهر شود و یوسف را بخواند تا برای رفتن آماده شود یوسف هم انگار دیگر دلی برای ماندن ندارد.
نکته جالب این نمایش نقشهای مختلف با بازیگران تکراری است در نقش پدران و مادرانی که روایتگر داستان زندگی سراسر درد خود هستند
نمیدانم قصدی در میان بوده است یا نه اما به نظر میآید حرف ناگفته اش این بوده است که ما ایرانیان همه یک خانواده ایم. اگر زبانمان با دیگری فرق میکند یا خدایی متفاوت را میپرستیم اما دلمان برای خاک ایران میتپد خاکی که باید بارانی بر آن ببارد تا شاید همه دلتنگیها بشوید تا بار دیگر در کنار هم جمع شویم در ایرانی آباد به دور از زخمهای جنگ.
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
از: سارا کریمیان
فراهنگ** 7561** 9053
انتهای پیام /*