ایرنا گزارش میکند
جاجیم آلاشت؛ قربانی بی مهری عصر تکنولوژی
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - ساری- ایرنا- امروز در میان هیاهوی ماشین و تکنولوژی، از بلندای ارتفاعات `آلاشت` مازندران ته مانده صدای کوبه هایی به گوش میرسد که محصول آن روزگارانی مایه فخر و مباهات دخترانی بود که از سر انگشتانشان هنر میبارید.
تبسم مهر - ساری- ایرنا- امروز در میان هیاهوی ماشین و تکنولوژی، از بلندای ارتفاعات "آلاشت" مازندران ته مانده صدای کوبه هایی به گوش میرسد که محصول آن روزگارانی مایه فخر و مباهات دخترانی بود که از سر انگشتانشان هنر میبارید.
به گزارش خبرنگار ایرنا، جاجیم یا "جاجِم" دست بافته هنرمندانه مردمان ساکن مناطق کوهستانی مازندران بود که حالا دیگر نشانی از آن در بسیاری از مناطق دیده نمیشود و تنها چند "دار" در کارگاهی در آلاشت سوادکوه آن هم با فداکاری زنان و دخترانی پا بر جا مانده که اگر با جان و دل مایه نگذارند، آخرین دم آن به بازدم نخواهد رسید.
جاجیم گونهای زیرانداز دستباف و دو رویه است که از نخهای رنگین و ظریف پشمی یا پنبه ای یا آمیزه ای از این دو بافته میشود، دسته بافته هنرمندانه ای که از پارچه کلفتتر و شبیه به پِلاس و نازک تر از آن است.
جاجیم بافی یکی از قدیمیترین و کهنترین صنایع دستی مردم مازندران است که در روزگارانی نه چندان دور، در عصری که ماشین بر آفرینش انگشتان دست چیره نشده بود، با تار و پود فرهنگ اصیل و به اصطلاح مدرن نشده این سرزمین گره خورده و با فرهنگ و زندگی تبرستان نشینان تناسبی ناگسستنی داشت.
در این میان اما "جاجیم آلاشت" یکی از معروفترین صنایع دستی البرزنشینان بوده است که نه تنها روزگاری از بلندای البرز به خانه هایی در دورترین نقاط جهان میرفت، بلکه با خود، فرهنگ و آداب و رسومی را زنده نگاه میداشت که امروز تقریبا اثری از آن باقی نمانده است.
در روزگارانی نه چندان قدیم خانه ای در مناطق کوهستانی مازندران یافت نمیشد که در آن زنجیره تلاش هنرمندانه از چیدن و شستن پشم و رنگرزی آن تا تبدیل آن به کلاف و از کلاف به نخ و از نخ به جاجیم جریان نداشته باشد.
جاجیم بافی نیز مانند بسیاری از دست بافتهها و دست ساختههای زنان مازندران بهانه ای برای دور هم نشینی دخترانی بود که آرزوهای زندگیشان را در تار و پود آن میبافتند و با دستان ترک خورده بر پیکره "کرچال" نقشی از حیات و بودن میزدند و اثری هنری خلق میکردند که ذره به ذره اش حرف داشت و گرمای محبت، و تن نازواره اش پس از تولد نیز همدم و مونسی برای گذران زندگی مردان و زنان در سینه کش بلندای البرز بود.
جاجیم بافی در روزگارانی که هنر را ارج و منزلتی بود، برای خود قلمرو و خدم و حشمی داشت و بودند دختران و زنانی که این دستبافته رنج و هنر، شناسنامه اشان بود؛ زنانی که در روستاهای سر به فلک کشیده مازندران، همچون ندیمههای شاهانه گرد آن جمع میشدند و جاجیم با عشق میان قشنگیهای کوهستان نقش میگرفت، عشقی که نه به بهای تجارت، بلکه به نوعی برای خودسازی درونی صوفیانه رنگ میگرفت تا نه تنها مردم این منطقه را همانند تار و پود خود محکم و سخت نگاه دارد، بلکه قصه عشق به کار و هنر آنان را به عنوان سوغات یا پیشکشی به دوردستها ببرد.
از روزگار شاهانه جاجیم اما سال هاست دیگر خبری نیست. مسیر هنرشناسی که عوض شد، جاجیم هم چون بسیاری از صنایع دستی دیگر به انزوا رفت، گویی با دور شدن انسان از هر آنچه بیشتر بوی طبیعت میداد و جان مایه حیاتش از عناصر طبیعی بود، رنسانسی منفی در برخورد با صنایع دستی نیز شکل گرفت و ساخته هایی با تار و پود مصنوعی و زیبایی لوکس و آدم فریب، جایگزین صنایع طبیعی شد.
امروز جاجیم مازندران به واسطه چنین شرایطی در انزوایی سرد بر بلندای کوهستان آلاشت آخرین نفس و رمقهای دردناکش را فرو میبرد.
** سفری در مه و تاریکی
برای دیدن آخرین بازمانده جاجیم مازندران به روستای کوهستانی تازه شهر شده آلاشت میرویم ، شهری که بیشتر روزهای سال کالبد زیبایش را در پوششی از مه غلیظ پنهان میکند تا چون گنجی پرارزش از چشم حسود مدرنیته دور بماند. برای پیدا کردن آلاشت بخصوص اگر فصل پاییز یا زمستان باشد باید صبورانه کمرکش کوه البرز را بالا رفت و جست و جو کرد.
در امتداد ریل راه آهن از قائمشهر به سمت سوادکوه پیش میرویم. پس از طی حدود 40 کیلومتر به سه راهی "آزادمهر" میرسیم ، نقطه ای که مسیر آلاشت را از جاده فیروزکوه جدا میکند. در ابتدای ورودی مسیر آلاشت سوت قطار قدمت و تاریخ این مسیر را به به هر رهگذری گوشزد میکند.
در مسیر رسیدن به زیبای خفته بر بلندای البرز باید از سیاهههای قدیمیترین معدن زغال سنگ کشور و نقاشی زشت آن بر پیکره کوه عبور کنیم تا به جایی برسیم که طبیعت حتی در گذر پاییز به زمستان زیبایی هایش را بی هیچ تکلفی زیر سقفی از ابر و مه پهن میکند.
پس از حدود یک ساعت رانندگی به درون مه غلیظ فرو میرویم و شیطنت دست کشیدن بر سر و گوش چنین مه غلیظی ما را وا میدارد تا شیشه خودرو را پایین کشیده و دستمان را بیرون ببریم و تازه متوجه میشویم که سوز سرمای اینجا ، بر خلاف سرمایی که تاکنون تجربه کرده ایم از جنس دیگری است ؛ آرامش بخش چون سوزنهای طب سنتی .
شیطنت که تمام میشود، خودرو را در محاصره برف و قندیل هایی میبینیم که چون چلچراغ آویخته بر درختان کنار جاده ما را به داخل شهر- روستای آلاشت راهنمایی میکند ، جایی که دیگر از زیباییهای بکر روستای کوهستانی چندان خبری نیست و از زمانی که نام شهر بر آن گذاشته شده، گویی چون مرد پا به سن گذاشته موهایش جو گندمی شده و هر روز بر موهای سفید اضافه میشود و دیگر نه از آن خانههای قدیمی با سقف چوبی یا "لت" خبری هست و نه از زندگی روستایی و بکر ییلاقی.
هوای شهر سرد و ساکت است، گویی هر کسی آن را ساخته از آنجا رفته و سکنه ای ندارد. از خیابانهای مارپیچ شهر که میگذریم از مردی که کنار خیابان ایستاده و گویی تنها بازمانده این شهر است آدرس کارگاه جاجیم بافی را میپرسیم که با نگاهی سرد ما را راهنمایی میکند. به انتهای شهر که تا دیوارهای صخره ای کوه امتداد مییابد ، میرسیم و در آنجا ساختمانی را که جاجیم بافی آلاشت آخرین نفس هایش را میکشد ، پیدا میکنیم. کارگاه، هنوز تابلوی رنگ و رو رفته "سازمان صنایع دستی" را بر پیشانی دارد؛ گویی حکم اخراجی است که بر گردنش آویخته و از شهر بیرونش کرده اند.
** نبض ضعیف یک محتضر
اگر چه از بیرون کارگاه صدای ضربه کوبهها به گوش میرسد، اما درب ورودی آن قفل است . منتظر میمانیم تا پیرمرد دیگری از خانه ای که به صورت پلکانی بالاتر از کارگاه ساخته بود بیرون میآید، به ما خوش آمد میگوید و در را برایمان باز میکند.
در روشنایی مه گرفته سرد یک روز مردد میان پاییز و زمستان، درون کارگاه تاریک و خاموش است. تنها نوری که وجود دارد از پس پنجرههای خاک گرفته به درون میتابد. در دیگری باز میشود تا چشم ما به دستگاههای جاجیم بافی معروف به کرچال روشن شود. تعجب میکنیم از این که کرچال فعال است و بافندگان در تاریکی و نموری و سرمای کارگاه مشغول کارند.
هوای داخل کارگاه سردتر از بیرون است و تاریکی و نبود روشنایی برق هم سرمای درون کارگاه را دوچندان میکند. اگر جاجیمهای رنگارنگ بافته شده و نخهای بافندگی را نمیدیدیم ، به طور قطع به این نتیجه میرسیدیم که از صفحه تلویزیونهای سیاه و سفید در حال تماشای بافته شدن جاجیم هستیم.
در میان سردی هوای داخل، ضربههای بی امان کوبه بافندگان زن کارگاه ، فضا را گرم میکند؛ ضربه هایی که به مانند ریتم منظم موسیقی فولکلور روح را صیقل میدهد. از میان 13 دار کرچال که چند تا از آنها در اتاقهای شبیه اتاق خواب نصب شده، فقط چهار زن مشغول بافتن هستند ، در حالی که به گفته آنها، روزگاری بر هر یک از دستگاههای کرچال 2 جاجیم باف کار میکردند.
زنان و دختران هنرمند و منزوی شده در کارگاهی که حتی به وقت کار نیز از بیرون قفل بر در آن میزنند ، از دیدن ما تعجب نمیکنند ، گویی آنقدر در این سالهای احتضار هنر جاجیم بافی ، خبرنگار و گزارشگر دیده اند که دیگر امیدی به گره گشایی از مشکلاتشان ندارند. نگاهشان خسته و در عین حال آرام است . هیجانی در نگاهشان حاکی از امید به بهبود شرایط دیده نمیشود. جواب تمام سئوالاتمان را گویی از قبل حفظ کرده بودند.
صدای کرچال و نگاه خسته زنان بافنده و سئوالات ما و ناامیدی و جاجیمهای خاک خورده در گوشه کارگاه دایره مبهمی ساخته بود که فقط این پیام را داشت که باید کاری کرد.
هر طرف را که نگاه کردیم جز کرچال، چرخ چل(چرخ نخ ریسی)، پشم، نخهای رنگارنگ، مَکو، وَرد، ماسره، پلیتی، نوارد، دست کَش چو و دفین که همگی از ابزارهایی بافت جاجیم است و نام محلی دارند و زن هایی با چادرهای بر کمر بسته و روسری هایی که گره اش بر پیشانیشان بسته بود، چیز دیگری دیده نمیشد.
تناقض این کارگاه سرد و نمور که دیوارهایش دیگر تاب ایستادگی را ندارند با آوازه جاجیم آلاشت که هنوز در خانههای اروپاییها جلوه گری میکند، تمام باورهایمان را به سخره میگیرد و این پرسش را مطرح میکند که آیا اینجا همان جایی است که جاجیم مشهور آلاشت متولد شد و دنیا را گشت؟
** کارگاه تضادها
بر خلاف شهر، درون کارگاه همچون رنگین کمان رنگارنگ بود، اما قلب آن سرد و یخ زده و ساکت همانند هوای سنگین بیرون.
بافندگان هم مانند شهر ساکت بودند، گویی آنها هم مانند دنیا که با جاجیم قهر کرده با یکدیگر قهر بودند و یا شاید هم آنقدر سالها با هم حرف زده بودند که با دیوارهای کارگاه یکی شده و اکنون ترجیح میدهند دیگر در سکوت فرو روند.
بافندهها که همگی سن و سالی از آنها میگذرد، بجز یک نفر بقیه همه مجرد بودند و شاید مجرد بودن هم سرنوشتی است که گمنامی در سیاه چاله ای به نام گارگاه جاجیم بافی نصیبشان کرده است.
این زنان خاموش و هنرمند اما وقتی از جاجیم صحبت میکنند ، گویی خود بخشی از آن هستند.
"جاجیم واقعی آلاشت دیگر وجود ندارد به این خاطر که دیگر از مواد اولیه آن که از طبیعت آلاشت جمع آوری میشد خبری نیست" ، این اولین جملاتی است که بازماندگان جاجیم بافی آلاشت به ما میگویند و ادامه میدهند: جاجیم آلاشت امروز با تار و پودی از نخهای مصنوعی و با رنگهای مصنوعی بافته میشود و نه پشم خالص گوسفندان آلاشت که در کوچه پس کوچههای این شهر به دست مردم تبدیل به نخ و سپس رنگ آمیزی میشد و بر دار آویخته میشد تا به محبت خورشید آغشته شود.
نامش " شمسیه " و فامیلیش " طیب نژاد " است ؛ بانویی میانسال که 35 سال سابقه جاجیم بافی دارد. میگوید : در گذشته جاجیم بافی صرفا صنایع دستی نبود، بلکه جزئی از زندگی و هنر مردم این منطقه بود که با اقتصاد، لیاقت، هنرمندی زنان خانه دار آمیخته بود.
او که به گفته خودش جاجیم بافی را از همین کارگاه آموخت نه از درون خانواده ، ادامه میدهد: روزگاری جاجیم بافی و به طور کلی مهارت در استفاده از دستگاه کرچال یا هر هنر و صنعت خانگی یکی از برتریهای زنان و مردان این منطقه بود که همچون دیگر مهارتهای زندگی نسل به نسل و در درون خانواده آموزش داده شده و منتقل میشد.
طیب نژاد که جاجیم بافی و دیگر تولیداتشان را به جای صنایع دستی ، " هنر دستی " مینامد ، میگوید : این موضوع زمانی بود که جاجیم بافی و دیگر هنر دستی یا خانگی رنگ تجارت و سودآوری نداشتند و فقط بخشی از هویت هر زن و مرد آلاشتی بود.
وی اضافه میکند: در گذشته نه چندان دور جاجیم بافی یا هر هنر دستی فقط برای ارتزاق و تامین نیازهای زندگی نبود، بلکه بهانه ای برای دورهمی اعضای خانواده و ارتباط مستقیم و دیداری آنها با یکدیگر و زندگی با هم و در کنار هم بود.
این بانوی جاجیم باف که در حین صحبت کردن با ما در سکوت سرد کارگاه به بافتن جاجیم هم ادامه میدهد ، میگوید : هنرهای دستی و خانگی مادران را به دختران، مادربزرگها را با نوه ها، عمه و خالهها را با خواهر زاده و برادرزادهها و به طور کلی همه اعضای خانواده را به گرد هم جمع میکرد تا از حال یکدیگر با خبر شوند و مسائل و مشکلاتشان را با هم در میان بگذارند و از مشورتهای یکدیگر بهره ببرند.
او ادامه میدهد : علاوه بر این ، جاجیم بافی به جز هنر دستی ، کاری جمعی بود و سلسله ای از مردم محل را با هم ارتباط میداد زیرا در دوران گذشتهتر نخها و مواد اولیه از پشم گوسفندان محلی تهیه و رنگ آمیزی میشد و از پشم چینی تا رنگرزی و نخ ریسی و دیگر مراحل نیاز به افراد زیادی داشت که همکاری همه را میطلبید.
شمسیه خانم در حالی که گویی نقبی به گذشته زده و خاطره ای خوشایند برایش تداعی شده ، میخندید و میگوید : در گذشته اخبار محل و چند محل آن طرفتر نیز پشت همین کرچالها و جاجیم بافیها دست به دست میشد و جمع غیبتهای زنانه هم جور بود ولی امروز نه از آن خانوادهها خبری است و نه از آن دورهمیها و نه حتی دیگر جاجیم بافی.
به گفته او حالا برخی از مردم آلاشت یا زندگی شهری را انتخاب کردند و جاجیم بافی را " کار بی کلاس " میدانند و یا کاسبی مردان از فروش زمین ، ویلا سازی و اجاره ویلا به گردشگران آنقدر سکه شده که زنانشان فرصت خرج کردن این همه درآمد را ندارند ، چه رسد به این که به سمت هنر دستی و خانگی نگاه کنند و به همین خاطر هم آن را " حمالی " برای هیچ میدانند.
شمسیه خانم البته دلایل دیگری را هم پشت سرهم در باره از رونق افتادن گلیم بافی ردیف میکند ، گویی که دیگر برای خودش کارشناس جامعه شناسی شده است : " برخی دیگر نیز یا تک فرزند شدند و یا فرزندانشان به شهر رفته و دیگر کسی نمانده تا جاجیم بافی و یا هر هنر دیگر را بیاموزد و همچون گذشته نسل به نسل ادامه دهد."
اما آنچه شمسیه خانم و امثال او را به جاجیم بافی وابسته کرده به گفته خودش این است که " امروز اگر نامی هم از جاجیم آلاشت یا هر هنر دیگر باقی مانده نه به واسطه عشق به این هنر، بلکه به مدد خرید گردشگران و به نوعی ناشی از تجارت آن است."
امروز به موازات اثرگذاری و هجوم بافتههای ماشین آلات زمخت آفریده عصر تکنولوژی بر چیدمان خانه و زندگی مردم، نه تنها از صنایع دستی همچون جاجیم استقبال نمیشود بلکه آن را چنان خانه نشین کرده که برای یافتن این گنج باید به پستوی کوهستانها سفر کرد.
جاجیم بافی نیز چون بسیاری از صنایع دستی دیگر قربانی بی مهری ناشی از عصر تکنولوژی است که اگر به دادش نرسیم آخرین نفس هایش نیز در خاموشی به خفقان خواهد گرایید.
گزارش از رضا غلامی
7335/1654
انتهای پیام /*