گفتوگوی تفصیلی با نویسنده مجموعه داستان «حوای سرگردان»/1
نویسندهها کمی عاقل شدهاند/ امروز به نوشتن از حماسه و امید، میگویند نان بهنرخ روزخوردن!
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - محمد قائم خانی، نویسنده مجموعه داستان «حوای سرگردان» میگوید: فضای نویسندگی طوری است که اگر کسی ذرهای از نور امید و حماسه بنویسد، میگویند این شعاری است و دارد به نرخ روز نان میخورد که این فضا باید شکسته شود.
تبسم مهر - محمد قائم خانی، نویسنده مجموعه داستان «حوای سرگردان» میگوید: فضای نویسندگی طوری است که اگر کسی ذرهای از نور امید و حماسه بنویسد، میگویند این شعاری است و دارد به نرخ روز نان میخورد که این فضا باید شکسته شود.
خبرگزاری فارس - حسام آبنوس: محمدقائم خانی را با یادداشتها و تحلیلهایش میشناختم. وقتی شنیدم که مجموعه داستان او منتشر شده با توجه به شناختی که از او داشتم خیلی با احتیاط سمت کتاب رفتم. وقتی داستانها را شروع کردم تصویر ذهنیام از خانی بر هم ریخت. به عبارتی فکر نمیکردم نویسنده آن یادداشتها و تحلیلها که پر از عبارات سنگین و عبارات مطنطن و پرطمطراق، انقدر راحت داستان بنویسد و قصه تعریف کند.
کتاب را که تمام کردم حالا قرار بود سراغ خودش بروم. باز هم همان تصویر ذهنی سراغم آمد که چطور با محمدقائم خانی گفتوگو کنم؟ دل به دریا زدم و برای گفتوگو با او قرار گذاشتم. در همان «ب» بسمالله خانی تصوراتم را مچاله کرد و تصویری دوستداشتنی را جایگزین آن تصورات کرد. نویسندهای خوشمشرب و متواضع که خوب داستان مینویسد و البته ساده از کنار امور نمیگذرد.
مجموعه داستان «حوای سرگردان» با داستانهایی که دارد و پیشنهادهایی که در دل داستانهایش نهفته یکی از مجموعههای متفاوتی است که باید به صورت جدی به آن نگاه شود. شورش علیه باورهای پوسیده و حرکت رو به جلو و ... موضوعاتی است که در لابهلای داستانهای این مجموعه خودنمایی میکند. داستانهای کوتاهی که توصیفات بسیار و روایتهای فرعی آنها را جذابتر هم کرده است.
در ادامه بخش اول گفتوگوی مشروح من با محمدقائم خانی را میخوانید.
*مجید قیصری تشویقم کرد
فارس: چرا داستان کوتاه؛ به خصوص اینکه شما در زمینه داستان کوتاه به عبارتی نکته داری، آیا میخواستی حرف بزنی یا اینکه میخواستی قبل از انتشار رمان کمی به داستان کوتاههایت سر و سامان بدهی؟
اولین کاری که کمی جدی بود و در دانشگاه هم در 500 نسخه منتشر شد و آن را فروختیم، چیزی بین نمایشنامه و داستان بلند بود. اولین تجربه نوشتن من بود.
داستان کوتاه هم مینوشتم ولی نه ذهنم به داستان کوتاه گرایش داشت و نه برایم قالبی جدی محسوب میشد. تا اینکه حدود 4 سال پیش، با مجید قیصری آشنا شدم و در دوره مروری بر داستان کوتاه جهان که برگزار میکرد فهمیدم واقعا ژانر مهمی است. البته قبل از این دوره هم داستان کوتاه نوشته بودم ولی همانطور که گفتم جدی نبود.
بعد از آن دوره دیگر داستان کوتاه جدیتر شد تا اینکه داستان «سایه سر» را نوشتم و در جمعی خواندم و آقای قیصری همراهی کرد و ایده داد و بازخوردهای خوبی گرفتم. مجید قیصری هم تشویق کرد تا ادامه بدهم.
به این خاطر سبب شد که برای هفت داستان برنامه ریختم و شد این مجموعه!
فارس: یعنی اول قرار نبود، بعدا قرار شد؟
بله! البته هنوز هم وقتی داستان کوتاه مینویسم برخی میگویند این که داستان کوتاه نیست و رها کن و از این حرفها.
*همینگوی را دوست دارم ولی نمیتوانم مثل او بنویسم
فارس: وقتی داستان کوتاههای شما را میخواندم حس میکردم خیلی گوشت دارد، یعنی هسته کار را لایه ضخیمی از شخصیتها، توصیف، خردهروایتها و ... احاطه کرده است. چنین عقیدهای دارید که پر و پیمانتر از حد معمول داستان کوتاهها، مینویسید؟
همینگوی و چخوف علیه این مدل داستان کوتاهنویسی هستند، حتی مجید قیصری میگفت که این دو گوشت لخت هستند و یک ذره چربی ندارند! خیلی هم همینگوی را دوست دارم ولی موقع نوشتن نمیتوانم مثل آنها بنویسم. اصلا در فضای من نیست. خودم وقتی میخواهم وارد یک موقعیت شوم باید خیلی مفصل وارد آن فضا شوم.
فارس: مثلا در داستان «حوای سرگردان» هم برایم سوال بود که این همه از سیب و باغ و ... گفت تا آخر چه کند که در پایان روشن میشود. برایم سوال بود. به نظرتان این مدل برای داستان کوتاه نوشتن که بیاندازه توصیف وارد داستان کنیم، درست است؟
واقعا شاید مقداری این مدل نوشتن خواننده را اذیت کند!
*نوشتن از تهران برای من سخت است
فارس: جغرافیا در داستانهای این کتاب به شدت پررنگ است. چرا با وجود اینکه در تهران زندگی میکنید و در آن درس خواندهاید اما برای نوشتن از آن بیرون رفتهاید و تهرانیزه ننوشتهاید؟
داستان تهرانی هم دارم البته در این مجموعه نیست. در این مجموعه چیزی در ذهنم بود که به دلایلی روی آن تمرکز کردم. هم با آن جغرافیا یک درگیری داشتم که حول و حوش یک سری موضوعات باید تکلیفم را با آنها روشن میکردم و هم اینکه مقداری حس میکنم نوشتن از تهران برای من سخت است که تکراری نشود.
یعنی تهران هم خودش اینطور است که کمکم دارد همهجایش شکل هم میشود و برای همین داستانهای تهرانی معروف به آپارتمانی شبیه هم شده. به همین خاطر برایم سخت است نوشتن از تهران تا داستانم شبیه دیگران نشود ولی شمال ایران برایم اینطور نبود و کمتر داستانهایی داریم که در این منطقه حضور دارد و اگر هم هست چپها هستند که به خاطر درگیریهای جنگل سراغ شمال رفتهاند و انگار فقط همین یک موضوع در شمال وجود دارد. در حالی که شمال تنها این نیست. یعنی گاهی با مردم درباره یک چیزی در شمال حرف میزدم که از آن خبر نداشتند و من معتقدم چون افراد سفری به شمال میروند چنین چیزهایی را نمیبینند و حس کردم آدمها و اتفاقات را فقط من میبینم و باید از آنها حرف بزنم.
مثلا وقتی حرف از طبیعت شمال میشود همه یک رویه و پوسته از آن میبینند ولی من میخواهم بگویم همه آن چیزی که از طبیعت میدانیم این نیست، حتی در کویر هم طبیعت لایههایی دارد ولی به خاطر اینکه پوسته آن خیلی ضخیم نیست مردم زود به لایههای آن میرسند و به همین خاطر میبینیم که در قیاس با جنگل متن بیشتری از باطن کویر نوشته شده است. برای همین من به نظرم رسید یک جاهایی را فقط من میتوانم بگویم یا به اهالی شمال پیشنهادهایی برای نوشتن بدهم، برای اینکه یک بیماری در نقاط پیراموین پایتخت وجود دارد آن هم این است که نویسندههای آنجا میخواهند تهرانیتر از تهرانیها بنویسند.
*در کلانشهرهای تاریخی نویسنده نداریم
فارس: با این وصف چرا ادبیات بومی و محلی نداریم؟ یعنی چرا ما مثلا نویسنده شمال نداریم یا نویسندهای نداریم که به نویسنده همدان معروف باشد؟
ما در کلانشهرهای تاریخی نویسنده نداریم چه رسد به جایی مثل شمال. برای این باید فکر کرد.
وقتی با نویسنده منقطهای از ایران حرف میزنیم، میبینیم او در جغرافیای خودش چیزی نمیبیند، نه ثروت معنوی، نه ثروت مادی و حس میکند اینجا کاری نمیتواند بکند و این حس در عالم خیال سبب میشود که او داستانش را در تهران روایت کند.
همانطور که طبقه متوسط تهران در تهران چیزی نمیبیند و دنبال جای دیگری است و به سفر و رفتن از این دیار میاندیشد و نویسندههای تهرانی هم به مهاجرت فکر میکنند.
به نظرم این مسئلهای که اقبال برای تفکر و شعر مطرح کرد که چیزی در ما هست که منبع ثروت است حتی چیزی که در بیرون به آن ثروت گفته میشود نتیجه توجه به درون است. اما این مسئله در بین داستاننویسان نیست و کم وارد این فضاها شدیم. ایکاش داستاننویسان ما اقبال لاهوری میخواندند و به نظرم مهم است. با خواندن او است که میتوان از دل مسائل بیاهمیت یک چیز مهم بیرون کشید. واقعا داشته ما باید برای ما مهم باشد اما امروز حس نمیکنیم داشته مهمی داریم.
بالاخره وقتی رهگذر باشیم چیزی نمیبینیم!
*با نظم موجود مشکل دارم
فارس: با نظم موجود مشکل دارید؟
یقینا!
فارس: چون در داستانهای شما، شخصیت داستانتان علیه نظم موجود حرکت میکند! داستان «گورزا» اینطور است که شخصیت «مرد» که از قضا نام ندارد علیه نظم ارباب و رعیتی میشورد و به رسوم غلط پشت میکند.
دو تا بحث وجود دارد، یکی اینکه با آن نظم موجود از اساس مشکل داریم. در بعضی داستانها تلاش کردم این موضوع را بگویم. یک بحث دیگر این است که این ساختارها علاوه بر اینکه مشکلات جدی درونی دارند امکاناتشان برای مواجه شدن با چالشهای دنیای جدید کم است.
ما الان در دوره صفویه هم نیستیم، ممکن است بگوییم صفویه این بدیها را دارد که با آنها مشکل داریم، که این سرجایش است، ولی خب صفویه هزارتا خوبی دارد که ما همانها را هم نداریم!
نظمی که از آن حرف میزنیم خیلی نظم نیست چون اگر نظم بود مانند صفویه باید کار میکرد. باید انگلستان از شما حساب میبرد، البته وقتی میگویم انگلستان؛ یک منبع مهم قدرت جهانی مد نظر است.
*زندگی بدون حماسه نابود میشود
نتیجه یک سری موضوعات در دوره معاصر شد انقلاب که یک سری چیزها را نگه داشتیم، مثلا در حوزه نظامی فهمیدیم که به حماسه نیاز داریم و اگر میگویم حماسه و نمیگویم اقتدار برای این است که حماسه درونیتر است. زندگی بدون حماسه نابود میشود. ولی واقعیتش این است اگر جنگ نباشد ما حماسه نداریم در حالی که به حماسه نیاز داریم، پس یا نظم ما نظم نیست یا اینکه این نظم سست است. انگار کارها را با یک اراده محکم جلو نمیبریم فقط داریم رو به جلو حرکت میکنیم.
*قدرت اصلی ما در حماسه است
این حماسه را باید مقداری بیشتر جدی بگیریم و به یک نظمی فکر کنیم و اگر حماسه را در حوزههای دیگر نبریم، در حوزه نظامی هم آن را از دست میدهیم و یک روز پیش میآید که آن را هم واگذار میکنیم. چون حقیقت و واقعیت دنیا این است که ما از منظر نظامات دنیا عقب هستیم ولی قدرت اصلی ما در آن حماسه است.
*نوشتن از نور امید و حماسه، نان بهنرخ روزخوردن میشود
فارس: کار داستاننویسان در این وسط چیست و چه نقشی دارند؟
اول اینکه ببینند خودشان میتوانند اهل حماسه باشند یا میخواهند همیشه از نابودی حرف بزنند و نهایت کاری که میخواهند بکنند این است که فرار کنند. این فرار هم همیشه مهاجرت نیست بلکه فرار درونی است و گوشهنشینی اختیار کنند. در داستاننویسها زیاده شده که زندگی را به یک روستایی بردهاند؛ البته من به اهمیت خلوت واقفم ولی اینکه برویم آنجا به اتفاقات عالم بیتفاوت باشیم در واقع فرار کردن است.
دوم اینکه این حماسه در داستانهایشان باشد، البته برخی در زندگی شخصی اینطور هستند ولی خود را مخفی میکنند و اگر یک نویسنده را نشناسیم فکر میکنیم که او یک انسان بریده و ناامید است اما زمانی که سراغ خودش میرویم میبینیم اینطور نیست که در داستانش نشان داده است.
فضای نویسندگی طوری است که اگر کسی ذرهای از نور امید و حماسه بنویسد، میگویند این شعاری است و دارد به نرخ روز نان میخورد که این فضا باید شکسته شود.
فارس: چطوری؟
آنچه از دست من بر میآید این است که از این قبیل داستانها بنویسم و بازخوردهای منفی، اذیتم نکند.
*آینده داستان این است که ملت دنبال مغز آن میگردند
فارس: چقدر حرف زدن برایتان مهم است یعنی اینکه داستانتان یک حرف و مغزی در پایان داشته باشد یا اینکه فقط سرگرم کننده باشد، کافی است؟
جواب دادن به این سوال سخت است. چون اگر بگوییم داستان باید یک مغز و حرف داشته باشد سریع ذهنها به سوی تلقی ما از داستان در سالهای دهه 30 میرود که داستان باید در خدمت چیزی باشد و دکمهای بود که برایش کتی دوخته میشد و خب آن افراط، بعد از دهه 60 رسید به یک تفریط که داستان چیزی نیست جز فرم و داستان داستان است و چیز خاصی قرار نیست باشد.
فکر میکنم همه به این رسیدهاند که باید از این افراط و تفریط دست برداشت ولی خب برخی نمیخواهند صدای این موضوع را در بیاورند چون 20 سال از این حرف زدهاند که داستان فقط داستان است یا در طرف دیگر متعلق به جریانی هستند که پنجاه سال میگفتند داستان فقط در خدمت ایدئولوژی باید باشد.
الان نگاه میکنم میبینم کسانی که یک حرفی دارند، در فضای داستان جدی میشوند. حتی آنهایی که فرمگرا بودند هم میگردند تا حرفی پیدا کنند و داستان بنویسند البته امیدوارم این حرف توهین تلقی نشود. بنابراین آینده داستان این است که ملت دنبال مغز داستان میگردند.
*نویسندهها یکذره عاقل شدهاند
اما دو نکته دیگر هم وجود دارد یکی اینکه داستانها باید بفروشند و خب داستانهای بیمغز نمیفروشند و این یک مشکل اساسی است که نویسندهها فهمیدند که در دنیای امروز بازار مهم است و داستانی که فقط فرم باشد نمیفروشد. دوم اینکه سیل ترجمه آنقدر وحشتناک است که نویسندهها احساس خطر کردهاند و به عبارتی زبان فارسی در حال از دست دادن قدرت روایت در برابر ترجمه است بنابراین برخی در حال تن دادن به این موضوع هستند.
البته نگاه من این است که غربیها اینطور نیستند یعنی نه فقط در قرن نوزدهم و بیستم بلکه در حال حاضر و در میان جریانهای نوگرا هم میبینیم که حرفی برای گفتن دارند و حتی در بیربطترین حالت هم نویسنده در حال مبارزه با یک مفهوم است مثلا در حال مبارزه با یک سنت داستانگویی در جهان است.
در این فضا یک عدهای در کشور ما حس کردند باید علیه محتوا شورش کنند و به فرم توجه کنند ولی خب این تبی بود که باید از آن میگذشتیم که امروز به نظرم از این تب گذر کردهایم. هم به خاطر بازار و هم ژانرهای کناری داستان مانند اتصال سینما به داستان سبب شد نویسندهها احساس کنند که باید دست از افراط بردارند و یک ذره عاقل شدهاند. اینجا منظور عقل مدنی و معاش است یعنی نمیدانستند که ما در یک فضایی زندگی میکنیم که مردمی دارد، فقط برای یک هدف مینوشتیم حالا این هدف یا حزب بود یا داستان. خب امروز فهمیدیم که این داستان در هم تنیده با زندگی است و نمیتواند از آن جدا باشد.
فارس: چرا در داستان «لبخند محو شالی» دوگانه شاهدوست و رزمنده ساختی، آیا میخواستید نشان دهید که شاهدوستها هم آدم هستند و به انسانها احترام میگذارند و حاضر است برای یک رزمنده تولیدش را کم کند و ... در صورتی که کسی نگفته شاهدوستها آدم نیستند و ضمنا اگر این بشود شخصیت شاهدوست هم نبود اتفاقی نمیافتاد و لطمهای به داستان نمیزد همانطور که بودنش کمکی به داستان نکرده است. این دوگانهسازی ریشه در کجا دارد؟
یک نسبتی با فضای کلی مجموعه دارد که به نظم قدیم و جدید اشاره میکند. ولی کارکرد مهمتر آن این بود که آن کارشناس اداره کشاورزی وقتی به او رجوع میکند به این خاطر با او برخورد داشته باشد. چون نمیشود که یک فرد شاهدوست به عنوان کشاورز نمونه انتخاب شود؟
*برای ندیدن افراد باید بهانه پیدا کرد
فارس: خب اینکه عجیب نیست یعنی الان نیستند کسانی که نسبتی با نظام ندارند ولی از دست رئیسجمهور تقدیرنامه میگیرند و نمونه میشوند.
الان هست و حرفتان را قبول دارم ولی تمام مسئله این نبود. وقتی قرار باشد کسی را نبینیم دستاویزهای آن پیدا میشود. بالاخره باید یک سری بهانهها پیدا کرد برای ندیدن افراد و این شاهدست بودن بهانه خوبی بود.
*ما به ادبیات اندیشنده نیاز داریم
فارس: محمدقائم خانی را انسانی که به اندیشیدن و فلسفی زیستن علاقه دارد، میشناسم. در داستانها هم فلسفهورزی میکنید. چرا؟
من واقعا دلبسته قصه هستم ولی مسئلهام این است حس میکنم که ضرورت و نیازی برای اندیشیدن داریم و این نیاز اتفاقا در ادبیات بیشتر است. ما به ادبیات اندیشنده نیاز داریم چون ادبیات اجازه نمیدهد از زندگی خارج شویم در حالی که در فلسفه ممکن است یک اندیشمند یک موضوعی در ذهنش ایجاد شود و برود در عالمی که هیچ نسبتی با زندگی ندارد هرچند آن هم درست است ولی من حس میکنم مشکلی که در متفکران ما وجود دارد این است که یک مسئلهای طرح میکنند و 30 سال دنبال آن میروند. انگار نه انگار این پروژه ذهنی باید یک اثری در زندگی داشته باشد، اما در ادبیات اگر اندیشهای که در آن مطرح میشود درست باشد با زندگی گره محکمی میخورد چون ادبیات از موضوعات زمینی حرف میزند به همین خاطر من این را یک ضرورت میدانم.
ضمنا من 10 سال است که درگیر یک مجموعه سوالات هستم هرچند دلم میخواهد قصه از دل یک داستان در بیاید. البته آنجاهایی که قصه از دل آن در نیامده را در این مجموعه نیاوردهام.
فارس: داستان «گورزا» خیلی داستان کوتاه است و خیلی سریع سراغ اصل موضوع رفتید و خواننده سریع در موقعیت قرار میگیرد و ماجرا تمام میشود.
گورزا را به شدت تحت تاثیر همینگوی بودم که نوشتم و میخواستم داستانی بنویسم که با استاندارد همینگوی بخواند. اگر با متر همینگوی سراغ داستان برویم واقعا همینگویای نیست ولی خب سعی کردم اسلوب قصههای همینگوی را رعایت کنم.
ادامه دارد...
انتهای پیام/