اثری از گلابدرهای که همچنان در اوج است
«لحظههای انقلاب» و خوشحالی بی حد مردم
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - کتاب لحظههای انقلاب به معنای واقعی تلفیقی از روایت و قصهنویسی دارد و نکته قوی آن نزدیک بودن به واقعیات است. مستند گونهای است از لحظههای اسطورهای انقلاب مردم ایران که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصاً آزموده است.
تبسم مهر - کتاب لحظههای انقلاب به معنای واقعی تلفیقی از روایت و قصهنویسی دارد و نکته قوی آن نزدیک بودن به واقعیات است. مستند گونهای است از لحظههای اسطورهای انقلاب مردم ایران که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصاً آزموده است.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمود گلابدرهای را همه با روزهای انقلابش به شکل دیگری میشناسند هرچند این اثر به حدی پخته و تمیز و دقیق نوشته شده که نتوانست در میان سایر آثار مربوط به انقلاب گم شود.
روزهای انقلاب از آن دست آثاری است که خواننده را پای کتاب مینشاند، وادار به خواندن ادامه مطلب میکند و از واپسین روزهای حکومت رژیم پهلوی مواردی را به مخاطب ارائه میدهد. دارا بودن مخاطب فراوان برای لحظههای انقلاب آن را بارها و بارها به تجدید چاپ رسانده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم؛
شب که شد رفتیم سر بام. خواهرم میترسید. خانه لب خیابان بود. نمیشد «الله اکبر» گفت. نمیشد «لااله الا الله» گفت. باید ساکت و خاموش، سینهکش دیوار، کز میکردیم. خواهرم قسم و آیه خورد که ساکت باشیم. دیروز که اول محرم بود و امروز، رفته بود سرچشمه. حرف که میزد، عضلات صورتش میلرزید. از خون میگفت، از نعشها میگفت، از کفن پوشها میگفت، از خونینترین شب انقلاب میگفت. میگفت، چهارصدپانصد نفر کشته شدهاند.
چقدر دلم میخواهد داد بزنم، ولی نمیشود. ارتش توی میدان است. ما سربازها را میبینیم. صدای «یا حسین، یا شهید» میآید و بیوقفه شلیک تیر به گوش میرسد. باران حالا تندتر شده. حالا ساعت نزدیک دوازده است. از آن دورها، صدا دل سیاه شب را میشکافد و موج میزند و میآید: «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود.» و پشت سرآن«الله اکبر» و «یا حسین» اوج میگیرد.
باران حالا تندتر شده. تکبیرها هم بلندتر شده. انگار مردم لج کردهاند. با این که ساعت نزدیک یک است، هنوز صدا قطع نشده. سربازها، اما بیوقفه شلیک میکنند. دولا دولا از شکاف خرپشته میخزیم تو. تیو حیاط هم نمیشود شعار داد.
در خانه به خیابان باز میشود. همگی میآییم تو. همگی خیس شدهایم. خواهرم از خمینی میگوید که رفته بود زیارت و چادرش را به عبایش مالیده بود. از نجف میگوید، از حرم میگوید، از ساعت نُه شب و از آن گُله جایی میگوید، که همیشه خمینی میآمده، همان کنج حرم میایستاده و زیارت میکرده و میرفته. از تنهایی خمینی میگوید. از مردم میگوید که همه میرفتند و پشت سرش نماز میخواندند. از رفتن شاه به زندان خمینی میگوید.
از پانزده سال پیش و قرآن خواندن خمینی و پرسیدن شاه و جواب دادن خمینی که من حسینی هستم و آنها حسنی و شاه نفهمیده و بعد، باریش گفتهاند که منظور خمینی این بوده که من با تو جنگ میکنم و صلح نمیکنم و شاه باز به زندان رفته و گفته «بیست میلیون تومان میدهم تو برو، ول کن.» و خمینی گفته: «من چهل و پنج میلیون تومان میدهم تو برو، ول کن.» و شاه گفته: «تو چهل و پنج تومان هم نداری، از کجا چهل و پنج میلیون تومان میآوری؟» و خمینی گفته: «مگر نمیگویی ایران سیمیلیون جمعیت دارد؟» و شاه گفته «خب» و خمینی گفته: «به هر یک بگویم پانزده ریال بده، میشود چهل و پنج میلیون تومان.» و شاه خندیده و حرف بدی زده و از زندان بیرون آمده ولی آقا سرش را هم از روی قرآن بلند نکرده است.
در بخش دیگری میخوانیم:
مردم مثل پروانه بالبال میزدند، هورا میکشیدند؛ میرقصیدند، جستوخیز میکردند، یکدیگر را ماچ میکردند، دست میدادند؛ تبریک میگفتند؛ هلهله میکردند و میدویدند و میچرخیدند و بپربپر میکردند. در دست اکثر مردم پول بود: دو تومانی، پنج تومانی و حتی هزار تومانی و پولها سوراخ بود. عکس شاه را کنده بودند و بالا گرفته بودند و میخندیدند و به هم نشان میدادند. بعضیها به جای عکس شاه، عکس خمینی را روی پولها چسبانده بودند.
حرفها، شعارها و گفتهها اما مشخص نبود. اینوری میگفت: مُرد. این طرف فریاد میزد: سقوط کرد، افتاد، سقط شد، سوخت. دسته ده بیست تایی دَم میدادند و میگفتند: «مَمَد دربه در شد.» و دسته پشت سری جواب میداد: «ساواک، بیپدر شد.» یکی میرقصید و دیگری دست میزد. شعارها تندتند عوض میشد. یکی داد میزد: «شاه فراری شده.» و این دسته جواب میداد: «سوار گاری شده.»
همه به سمت مجسمه روانه شده بودند. جای سوزن انداختن نبود. مردم دورتادور میدان هوار میکشیدند و میگفتند: «مجسمه پایین بیاد، مجسمه پایین بیاد.»
سرچهارراه پهلوی، لودری داشت به طرف مجسمه میآمد. روی چنگک خاکبردارش و به میلهها و در و سقفش، آدم مثل خوشه انگور آویزان بود. به طرف مجسمه میرفت. بوق میزد و مردم را میشکافت و میرفت. فقط چرخهای سیاهش معلوم بود. من در این فکر بودم که خدا کند زودتر این مجسمه را پایین بکشد و در نهایت هم همینطور شد.
انتهای پیام/