زیر تابوت شهدای گمنام را گرفته و میگفتم: شاید تو حبیب من باشی
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - مادر شهید حبیبالله کندوانی میگوید: گاهی وقتی تابوت شهدای گمنام را میآوردند و در مساجد میچرخاندند، میرفتم و زیر تابوت را میگرفتم و میگفتم: ۱۷۱;شاید تو حبیب من باشی.۱۸۷;
تبسم مهر - مادر شهید حبیبالله کندوانی میگوید: گاهی وقتی تابوت شهدای گمنام را میآوردند و در مساجد میچرخاندند، میرفتم و زیر تابوت را میگرفتم و میگفتم: «شاید تو حبیب من باشی.»
- اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، مادر با صدای بلند با جوانش حرف میزند، جوانی که روزی با قد رشید راهی جبههاش کرد و حالا چند استخوان از او کفن پیچ شده و در آغوشش آرام گرفته است. مادر از حبیبش میگوید که سالها آرام جانش بوده است و چشم به راه آمدنش. آنقدر خدا خریدار حبیب شد که در آخرین روزهای جنگ، او را با خود برد و 30 سال گمنامی به اسمش خورد. به قول مادر هنوز محاسنش درنیامده بود که راهی جبهه شد و همان اولین رفتنش، آخرین رفتنش شد. حالا ایام فاطمیه است که باز گمنامی از گمنامان فاطمی با آمدنش مادر را خوشحال میکند. مادر چشمانش پر از اشک است و لبانش حاوی لبخند.
شهید "حبیبالله کندوانی"، فرزند صادق متولد هشتم فروردین ماه سال 1348 است. او پس از اعزام به جبهه در سال 1367 بر اثر "تک دشمن" در منطقه "زبیدات" به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید طی عملیات اخیر کاوش شهدا توسط کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و هویتش احراز شد.
نسرین تیموری مادر شهید حبیبالله کندوانی در گفتگو با تسنیم از خصوصیات حبیب چنین میگوید: سه پسر دارم. حبیب پسر دومم بود. هنوز محاسنش درنیامده بود که راهی جبهه شد. اخلاق پسندیدهای داشت و خیلی وقتها میآمد با من درد و دل میکرد. خیلی مظلوم بود. بی اندازه دلسوز بود. نسبت به به هیچ چیز جوانی و نادانی نشان نمیداد. در تمام راهپیماییها و تظاهرات انقلاب، با اینکه سنش کم بود همراه من میآمد و شرکت میکرد. یک روز در همان ایام مبارزات انقلابی که در بهشت زهرا(س) سخنرانی بود، 12 ساله بود که در ازدحام جمعیت گم شد. تقریبا 12 ساعت دنبالش گشتیم. شب پدرش گفت شما را میبرم خانه تا بروم کلانتری اطلاع بدهم. عاقبت متوجه شدیم که رفته به خانه عمویش. با پای پیاده این مسیر را رفته بود و پایش زخم شده بود.
او بنا به حکم دل مادرانهاش دوست داشت جلوی رفتن حبیب را بگیرد اما حبیب تصمیم خودش را گرفته بود. مادر در اینباره میگوید: حبیب میگفت ایران وطن من است. میگفت خون من رنگینتر از خون شهدا نیست. من به او میگفتم: «برادر بزرگترت در جبهه است. کافی است، تو دیگر نرو.» میگفت: «او از طرف خودش رفته و من هم باید به سهم خودم بروم.» 18 ساله بود که به جبهه رفت. سرباز شد و داوطلبانه راهی جبهه شد. چند روز بعد از اعزامش آتش بس اعلام شد. 6 نفر از اصفهان بودند که با او اعزام شده بودند. وقتی به منطقه اعزام رسیده بودند، گفته بودند ما برای گردش نیامدیم بلند شوید برویم جلو. چند نفرشان شهید شده بودند، یکی از این 6 نفر در منطقه زخمی شده بود و حبیب کمکش کرده بود تا برگردد عقب. او آخرین نفری بود که حبیب را دیده بود و برای ما تعریف کرد.
مادر ادامه میدهد: از نحوه شهادتش خبر نداریم. این دوست همخدمتش یکبار بعد از مفقود شدن حبیب آمد خانه ما و از دیدار آخرش با حبیب گفت. گفت: «من مجروح شده بودم که حبیب بغلم کرد و گذاشت توی آمبولانس و خودش میخواست برود به خط. به او گفتم همراه من بیا عقب، ما در این شرایط هیچ وظیفهای نداریم، اما حبیب گفت: نه من باید بروم جلو. رفت و دیگر خبری از او نشد.» او گفت: «جان من را حبیب نجات داد و وقتی مجروح شدم من را کول کرد و با خود برد و امروز آمده بودم تا از حبیب تشکر کنم.»
او با اشاره به سالهای دلتنگی و دوری از حبیب میگوید: اوایل که مفقود شده بود بچههایم کوچک بودند، یک بار خیلی دلتنگش شدم. ناخودآگاه دست بچهام را گرفتم و راه افتادم توی خیابانها. مدتی که گذشت خسته شدم و گفتم: «خدایا کجا بروم دنبالش تا آرام شوم؟ تو به من از صبر حضرت زینب(س) عطا کن.» خداوند خودش به من صبر داد. الان هم خوشحالم که پسرم به وطنش برگشته است.
نسرین تیموری هم همچون سایر مادران شهدای گمنام چشم انتظار خبری از پسرش بود که به دیدار شهدای گمنام میرفت. او میگوید: گاهی وقتی تابوت شهدای گمنام را میآوردند و در مساجد میچرخاندند، میرفتم و زیر تابوت را میگرفتم و میگفتم: «شاید تو حبیب من باشی. اگر حبیب من هم نیستی برو به حبیب من خبر بده که من اینجا منتظرش هستم.» برایش مزار یادبود نگرفتم چون میدانستم برمیگردد.
مادر ادامه میدهد: فقط گاهی در خواب میبینمش. همیشه توی خواب به من میگفت: «مادر قول میدهم که برگردم. اینطور بیتابی نکن.» 30 سال همیشه به یادش بودم. هر موقع خوابش را میدیدم میگفت: «میآیم.» من هم همیشه گفتهام: «خدایا راضیام به رضای تو.» خیلی خوشحالم که آمده. قول داده بود بیاید و الان خدا را شکر میکنم که به قولش عمل کرد.
او در پایان به جوانش افتخار میکند و میگوید: خوشحالم که جوانی داشتم که در مملکتش خدمت کرد و به خاطر مملکتش به شهادت رسید. پدرش الان خیلی مریض است و در بیمارستان است. چند روز پیش پدرش میگفت: "در خواب دیدم که حبیب پاهایم را با پاهایش میمالد. به او گفتم: «حبیب چه میکنی؟» گفت: «بابا من دارم میآیم پیشت.»"
انتهای پیام/