خاطره پله از شکست تاریخی تیم ملی برزیل در فینال جام جهانی 1950
چگونه با شکست خوردن بزرگ شویم؟
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - پله در زندگینگارهای از شکست تاریخی برزیل در فینال جام جهانی ۱۹۵۰ میگوید. این شکست برای او درسهایی بیش از آن که گمان میکند، خواهد داشت.
تبسم مهر - پله در زندگینگارهای از شکست تاریخی برزیل در فینال جام جهانی 1950 میگوید. این شکست برای او درسهایی بیش از آن که گمان میکند، خواهد داشت.
خبرگزاری فارس، گروه اندیشه: تیم ملی فوتبال کشورمان در دیدار نیمه نهایی جام ملتهای آسیا در برابر تیم ملی ژاپن بازی را با نتیجه سنگین سه بر صفر واگذار کرد. شکست تیم ملی برای همۀ ما ایرانیان بسیار بغرنج و دردناک بود. به خصوص که امید زیادی به این جام داشتیم و گمان میکردیم «جام مال ماست!» این امید، شکست را بزرگتر کرد. ما پس از بیش از 40سال داشتیم دوباره بر فراز آسیا میایستادیم و سالها زمان برده بود که دوباره اینچنین امیدوار شویم. اتسون آرانتس دوناسیمنتو (پِله)، فوتبالیست اسطورهای برزیلی در خاطرهنگارهای بسیار خواندنی از جام جهانیای سخن میگوید که در آن برزیل در فینال جام جهانی به مصاف اوروگوئه رفته است. پله آن زمان کودکی نه ساله است. و تمام مردم برزیل جام را مال برزیل میدانستند. متن پله نشان میدهد چگونه شکست خوردن در یک مسابقه فوتبال میتواند تجربهای عظیم برای مردم یک کشور باشد و این شکست آنان را بزرگ کند.
گزیدهای از متن پله با عنوان «چرا فوتبال مهم است؟» در ادامه میآید. این متن بازنشر ترجمهای است از احسان لطفی که پیشتر در ماهنامۀ همشهری داستان منتشر شده است.
خندیدیم! جیغ کشیدیم! بالا و پایین پریدیم! با همه فامیل در خانه کوچکمان جمع شده بودیم. مثل همه خانوادههای دیگر در سراسر برزیل. 300 مایل آن طرفتر پیش چشم جمعیتی خروشان در ریودوژانیرو، برزیل بزرگ در فینال جام جهانی 1950 به مصاف اروگوئه کوچولو رفته بود. همه چیز به سود ما بود، لحظه سروری ما فرا رسیده بود و در دومین دقیقه نیمه دوم یکی از فورواردهای ما فریاکا، مدافع مستقیمش را از سر راه برداشت و توپ را با یک شوت تیز و کوتاه به طرف دروازه فرستاد. توپی که از دروازهبان گذشت و به تور چسبید. برزیل 1 اروگوئه 0. زیبا بود حتی اگر نمیتوانستیم با چشم خودمان ببینیمش. شهر کوچک ما تلویزیون نداشت. در واقع پخش تلویزیونی با همین جام جهانی به برزیل آمد، اما فقط در ریو. بنابراین ما مثل بیشتر برزیلیها فقط رادیو داشتیم.
روح تازهای داشت در برزیل دمیده میشد و همه احساسش میکردند. مردم انگار فنر در گامهایشان بود، انگار میخواستند چشمهای دنیا را خیره کنند. حتی در دور افتادهترین مناطق مثل بائورو همهمان غرق در تب جامجهانی بودیم. البته بیشتر از آنکه تب خود بازیها باشد، هیجان اطمینان از قهرمانی بود. من فقط 9 سال داشتم اما سنم برای اینکه قاطی این اتفاقها شوم کفایت میکرد. اون جام مال ماست! پدرم این را وقتی که شبها همگی اخبار اردوی آمادگی تیم ملی را گوش میکردیم بارها و بارها با قطعیت تکرار میکرد. جام به ما میرسه دیکو.
پله در کودکی
وقتی تیم برزیل وارد زمین شد، بازیکنان از دیدن ماراکانای لبریز به شوق آمدند. نزدیک 200 هزار تماشاگر که تا امروز رکورد بیشترین تعداد تماشاگران یک بازی فوتبال باقی مانده است. قبل از شروع بازی به اعضای تیم ساعتهای طلایی دادند که که رویش حک شده بود برای قهرمانان جهان؛ و بعد محض اطمینان برای اینکه کسی بی خبر نمانده باشد فرماندار ریودوژانیرو خطاب به تیم، تماشاگران و ملت گفت: شما برزیلیها که من پیروز این رقابتها میدانمتان، شما بازیکنان که چندین ساعت دیگر مورد تشویق میلیونها نفر از هموطنانتان قرار خواهید گرفت، شما همآوردی روی این کره خاکی ندارید، شما از هر رقیبی برترید، شما که من پیشاپیش بهعنوان فاتحان جام مقابلتان تعظیم میکنم. وسط این ستایشها فقط یک صدا به نشانه اخطار بلند شد که البته سرچشمهاش نگران کننده بود. فلاویو کاستا مربی برزیل روز قبل از به خبرنگارها گفت: این نمایش نیست، یک مسابقه است مثل بقیه مسابقهها، فقط دشوارتر و من میترسم بازیکنان طوری قدم بر میدان بگذارند که انگار نشان قهرمانی پیشاپیش بر روی پیراهنهایشان دوخته شده است.
حالا آدم از خودش میپرسد چه خبر بود؟ آن همه شلوغ بازی از کجا میآمد؟ آیا ما خام و سادهلوح بودیم؟ احمق بودیم؟ یا چیز دیگری در پس زمینه جریان داشت؟ یکی از چیزهایی که در طول سالیان یاد گرفتم این است که آن چه در زمین فوتبال اتفاق میافتد تقریباً هرگز روایتگر همه داستان نیست؛ نه فقط در برزیل بلکه در همه کشورها باید به بیرون آن مستطیل سبز نگاه کنیم، به زندگی بازیکنها، خود تیمها و بعضی وقتها وضعیت سیاسی کشور تا بفهمید واقعاً چه اتفاقی دارد میافتد. در جام جهانی 1950 واضح بود که ورزش فقط قسمتی از ماجراست. برای اولین بار که آخرین بار هم نبود، سیاستمداران برزیل رقابتها را به چشم فرصتی طلایی برای بهبود سابقه و جایگاه کشور و همینطور خودشان دیدند. تمامی برزیل اسیر اینها شده بود و این هیجان به زودی در زمین فوتبال با شوربختانهترین پایانها روبرو میشد؛ اتفاقی که در عمرم بارها و بارها و بارها شاهدش بودم.
نیمه اول مسابقه یک نفس حادثه بود و برزیل مدام حمله میکرد. نیمه دوم که شروع شد، فریاکا بلآخره اولین توپ را از روکه عبور داد و به دروازه رساند. پدر و مادرم همدیگر را در آغوش گرفتند و من و دوستانم از خانه بیرون ریختیم و محله را روی سرمان گذاشتیم.
وقتی با دوستانم برگشتیم خانه مراسم در شرف آغاز بود، پدرم و دوستانش داشتن درباره بازیهای گذشتهشان حرف میزدند و توجه چندانی به رادیو نمیکردند و همان موقع بود که گزارشگر رادیویی ملی انگار که از دهانش پریده شده باشد گفت: گل برای اروگوئه؟ چی؟ چطور شد؟ گل برای اروگوئه. گزارشگر بعداً گفت حرفش را عمداً تکرار کرده چون میدانست شنوندهها برای بار اول باور نمیکنند. اتاق در سکوت فرو رفت. هنوز دلیلی برای عزا گرفتن وجود نداشت. جام 1950 به خاطر کم بودن تعداد تیمها، جدول گردشی عجیبی داشت که در نتیجهاش برزیل برای قهرمان شدن کافی بود در فینال با اروگوئه مساوی کند.
از زمان بازی هم فقط 20 دقیقه باقی مانده بود و تیم ما تا اینجای جام در هر بازی کمتر از یک گل خورده بود و میشد مطمئن بود که دفاع ما اجازه گل دوم را نمیدهد، اما لحظه ای که اروگوئه توپ را به تور دروازه ما رساند، اتفاق غریبی افتاد؛ چیزی که هم جمعیت حاضر در ماراکانا احساسش کردند و هم ما که فرسنگها دورتر در بائورو بودیم. مثل هوایی که از یک اتاق بیرون مکیده میشود انگار همه آن اعتماد به نفس و نشئگی ناگهان به عکس خودش تبدیل شد. ما آنقدر خودمان را بالا برده بودیم که اگر میافتادیم ضربه مرگبار بود و ناگهان تمامی برزیل خودش را خیره در ژرفای مغاک احساس کرد. به دوندینهو نگاه کردم که حالا با چشمهای گشاد در صندلی فرو رفته بود. در ماراکانا از 200 هزار نفر جمعیت مطلقا صدایی بیرون نمیآمد. مربی برزیل بعد گفت که سکوت زهره بازیکنان ما را ریخت و اروگوئه کوچولو، خروس رام از پیش شکست خورده حالا بوی خون را احساس میکرد.
لحظهای که سکوت فراگیر شد
فوتبال هیچ ربطی به اندازه کشور یا قد و قواره بازیکنان ندارد، فقط جرئت، مهارت و سختکوشی مهم است. خدایا! من یکی باید اینها را بهتر از هرکسی دیگری میدانستم. ما فراموش کرده بودیم که بنای سنتی فوتبال در اروگوئه اگر بیشتر از برزیل نباشد کمتر نیست. تیم فوتبالشان در جهان به گاراچوارا، اصطلاحی محلی برای جرئت و جنگاوری معروف بود. دو مدال المپیک در کارنامهاش داشت و یک عنوان قهرمانی در جام جهانی 1930. یعنی اولین دوره که در خاک خود اروگوئه برگزار شده بود.
وقتی اروگوئهایها برای فینال به ریو رسیدند و دیدند که با آنها مثل قربانیهای آیین تاجگذاری برزیل رفتار میشود همان کاری را کردند که دقیقاً از تیمی با نصب و تبار قهرمانی انتظار میرود. آنها شوریدند، بازیکنان اروگوئه کاملاً خشمگین بودند و با شدت و حدتی غیرعادی تمرین کردند و مربیان و مسئولان همراه تیم در این خشم فرصتی طلایی دیدند. صبح روز مسابقه مانوئل کابالرو، سرکنسول اروگوئه در ریو 20 نسخه از همان روزنامهای که تیم برزیل را پیشاپیش قهرمانان جهان اعلام کرده بود خرید و به هتل محل اقامت اروگوئه برد. وقتی بازیکنان برای صرف غذای قبل از مسابقه سر میز نشستند، کابالرو اون روزنامهها را روی میز انداخت و گفت: تسلیت میگم، شماها باختید. بازیکنان از عصبانیت منفجر شدند و یکیشان خوزه بیوتخرا که به جوشی بودن معروف بود بلند شد و مشتش را کوبید به دیوار و داد زد: نه! نه! نه! اونها قهرمان نیستند، حالا میبینیم کی قهرمان میشه.
اگر موقع ورود به ماراکانا ترس و اضطرابی هم در بازیکنان اروگوئه باقی مانده بود با پایان بدون گل نیمهی اول به کلی از بین رفت. اسطوره شکست ناپذیری برزیل فرو ریخته بود و حتی گلی که ما در آغاز نیمه دوم زدیم فایدهای غیر از تشدید احساس تنازع بقای تیم اروگوئه نداشت. اودلیو کاپیتان اروگوئه توپ را از توی دروازه برداشت و دستش گرفت و دقیقه یک دقیقه خطاب به همه از جمله داور و تماشاگران داد و بیداد کرد. وقتی بالاخره توپ را روی چمن گذاشت و اجازه داد بازی ادامه پیدا کند، سر همتیمیهایش فریاد کشید: یا ازشون میبریم یا همین جا ما را میکشند. داشت اغراق میکرد ولی به هر حال اولین کسی نبود که آن روز در برزیل حرفهای غیرواقعی میزد. اعضای تیم به همان سرعتی که اودلیو آرزویش را داشت به حرفهایش واکنش نشان دادند و گل مساوی به فاصله کمی به ثمر رسید. بعدش نوبت جیجیا، بازیکن استثنایی جناح راست اروگوئه بود که 10 دقیقه مانده به پایان مسابقه خودش را تقریباً تنها نزدیک دروازه برزیل میبیند.
وقتی سوت پایان بازی به صدا درآمد هزاران نفر در جایگاههای ورزشگاه و خدا میداند چند هزار نفر در سراسر برزیل زیر گریه زدند. فضا آنقدر تلخ و غمبار بود که وقتی بازیکنان اروگوئه منتظر ژولریمه بودند که به زمین بیاید و جام را بهشان بدهد، چندتایشان میخواستند ول کنند و به سمت رختکنها بدوند. چیافینو زننده گل اول اروگوئه گفته: من بیشتر از برزیلیها گریه کردم چون میدیدم که چه رنجی میکشند. بیرون ماراکانا مردم خشمگین اینجا و آنجا روزنامهها را آتش زدند که لابد شامل آن نسخههایی که برزیل را قهرمان اعلام کرده بود هم میشد. استادیوم، خاکستر نشد اما مجسمهای را که شهردار از خودش بیرون ورزشگاه علم کرده بود پایین کشیدند و سرش را توی رودخانه ماراکانا انداختند. بازیکنان برزیل چند ساعت بعد مبهوت و سرگردان از ورزشگاه بیرون آمدند خیلیها خودشان را مثل جنزدهها به کافههای نزدیک ورزشگاه رساندند و بعضیهایشان چند روز بعد را همان جا مانند. فریاکا، زننده تنها گل برزیل را چند نفر به جا آوردند و اسم بازیکنان پیروز اروگوئه را خطاب به او فریاد زدند: ابدولیو جیجیا. فریاکا گفت: دیدم که آن فریادها تا پایان عمر تعقیبم خواهند کرد.
ماراکانا همچون یک تاج قهرمانی قرار بود روی سر برزیل باشد
در هفتهها و ماههای بعدش ماتم به جای آنکه فروکش کند شدیدتر شد. غرور قبل از بازی زیاد بود اما به پای عزا و خودکاوی بعدش نمیرسید. مثل پایان جنگی بود که برزیل در آن شکست خورده باشد و خیل عظیمی جان باخته باشند؛ باخت فینال نه به حساب کوتاهی 11 بازیکن که به پای نقص و قصور تمامی یک ملت نوشته شد. سندی بر اینکه برزیل تا ابد محکوم به عقبماندگی و توسعهنیافتگی است. بعضیها ورد زبانشان شد که برزیل هیچ وقت جام جهانی را نمیبرد و هرگز نمیتواند در هیچ چیزی با کشورهای بزرگ جهان رقابت کند. حتی بعضی از آدمهای خیلی جدی هم نظرشان کمابیش همین بود. روبرتو داماتا انسانشناس معروف گفت که این باخت احتمالاً بزرگترین تراژدی تاریخ مدرن برزیل است، چون همه را قانع کرد که ما ملتی بازندهایم. بدتر از همه شکست درست آن زمانی اتفاق افتاد که کشور به خودش جرأت داده بود رویای عظمت در سر بپروراند. ما خطر کرده بودیم، از جای امنمان بیرون خزیده بودیم و نتیجه فاجعهبار شده بود. سالها زمان لازم بود تا زخم اعتمادبهنفس ملیمان التیام پیدا کند. نلسون رودریگز، روزنامه نگار ورزشی برزیل نوشت: هر کشوری فاجعه لاعلاج ملی خودش را دارد چیزی مثل هیروشیما و هیروشیما ما شکست 1950 از اروگوئه بود.
ولی مگر اولش نگفتم که جام جهانی 1950 اتفاق خوبی برای برزیل بود. کمی دیگر دندان روی جگر بگذارید. بله آن فینال عواقب وحشتناک زیادی داشت برای باربوسا و خیلیهای دیگر هیچ نیمه پری نداشت اما برای بقیهمان آن روز در ریو یک تجربه بزرگ بود چیزی که به یکپارچگیمان به عنوان یک ملت کمک کرد و طنینَش تا سالها و دههها در ذهنمان ماند.
شانزدهم جولای روزی بود که همه کشور از فقیر و غنی، سیاه و سفید دور رادیوها جمع شدن و مثل یک ملت واحد برای نخستین بار با هم شادی کردند و با هم رنج کشیدند. جمع شدن دور رادیو و رنج کشیدن در کنار هم برزیلیها را در یک تجربه مشترک سهیم کرد، چیزی که میتوانستند دربارهاش با هرکسی در خیابان، نانوایی و محل کار حرف بزنند و بحث کنند. خواه در ریو باشد یا بائورو، سائوپولو یا اعماق آمازون. امروز این چیزها به نظرمان بدیهی میآید اما آن موقع نقش خیلی مهمی در خلق یک داستان و روایت مشترک از معنای برزیلی بودن داشت. دیگر با هم بیگانه نبودیم و فکر نمیکنم بعدش هم دوباره غریبه شده باشیم. اتفاق مهم دیگر این بود که برزیلیها کمی از آن معصومیت و جوانی و خامی که در آن بعدازظهر یا حتی ماههای قبلش آنقدر تابلو و واضح بود از دست دادند. به هیچ وجه محو نشد اما بعدش همگی کمی بالغتر بودیم.