مجله مهر - علی رجبی: شکر خدا 6 سالی است که پیاپی روزیام حضور در زیارت اربعین بوده و هر بار هم، وقتی به بینالحرمین رسیدم فقط یک خواسته داشتم؛ زیارت سال بعد!
امسال مسیر جدیدی را برای رسیدن به کربلا امتحان کردم. به جای آنکه از مهران یا چذابه خودم را به نجف برسانم و 3، 4 روزی پیاده تا کربلا در کنار مواکب حسینی باشم، از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدم؛ همانجایی که عراقیها روز اول صفر راهپیمایی 20 روزه و 500 کیلومتریشان به سمت کربلا را آغاز میکنند. اینجا دور از کلیشههاست. شبیه هیچ جادهای که تا به حالا وجود داشته نیست؛ حتی شبیه راه «نجف تا کربلا» هم نیست...
پرده اول: به زیبایی شهرهای جنوبی عراق
برخلاف ایرانیها و آنهایی که در جاده نجف به کربلا دیدهاید، زائران پیاده یا به قول عربها «مشایین»، در جادههای جنوبی، سبک زندگی خاصتری دارند. از اذان صبح با کولهبار ناچیز خود راه میافتند. در مسیر نمیمانند. گرمی هوا که به اوج خودش میرسد به موکبها و خانههای اطراف میروند. ساکنان هر شهر پس از آنکه از ساکنان شهرهای پاییندستی خود پذیرایی کردند، مواکب خود را جمع میکنند و همراه آنها به شهر بعدی میروند.... اهالی سیوق الشیخ میزبان بصرهایها میشوند. روز بعد شهر ناصریه میزبان اهالی بصره و سیوق الشیخ میشود و روز بعد همگی مهمان شهر بعدی خواهند بود... شبیه گلولهبرفی که از بالای کوه به پایین میرود و بزرگ و بزرگتر میشود. زیباتر و بهتر از این راه مگر راهی دیگر هم هست!؟
پرده دوم: به گوارایی آب در شهرک ِکوچکِ امام حسن زکی
اینجا خدمت به زوار حسین کوچک و بزرگ نمیشناسد؛ فقیر و غنی هم سهمشان یکی است. همه در این بزم بزرگ سهمی دارند. حتی ساکنان شهرک فقیر امام حسن زکی. در مسیر که بودیم، راهنمای ما میگفت میخواهیم به جایی برویم که اصلا شبیه موکبهایی که تا به حال رفتهاید نیست. اینجا شهرکی است که به همت چند خیّر ساخته شده و همه اهالی آن از خانوادههای یتیم و کارگران روزمزد هستند. با خجالت وارد خانهای شدیم. فرشی برای نشستن نداشتند. تشکچهای برایمان پهن کردند. کل روشنایی خانهشان را یک لامپ کممصرف و یک تلویزیون 14 اینچ قدیمی تامین میکرد. در همان نور کم هم میشد برق چشمان صاحبخانه را دید. همه بضاعتشان را برای ما آوردند. پسرک، پارچ پلاستیکی آب ِتگری به دست داشت و با نگاهش و با همان عربی کودکانهاش التماسمان میکرد که لیوانی بنوشیم. گواراتر و بهتر از این آب مگر آبی دیگر هم هست!؟
پرده سوم: به بزرگواری خانواده «شهید علی»
عکس شهدای بسیج مردمی عراق را در مسیر زیاد دیده بودیم. حتی در سفرهای قبلی هم به خانه چندتایی از شهدا سرزدهایم. سال قبل هم به عیادت چند مجروح حشدالعشبی رفتیم؛ اما خانه «شهید علی حسین عبدالزهره» با بقیه فرق داشت. قبل از ما چند نوجوان عراقی که به سختی سنشان به 17 سال میرسید مهمان خانه بودند. پدر شهید میگفت که دوستان سابق علی هستند و مشتریهای هر سالهاش... از ذیقار آمده بودند. خود را جمعوجور کردم و پرسیدم: علی موقع شهادت چندساله بود؟ گفت: «18 سال و 2 ماه و 9 روز». پدر است دیگر. علیاکبرش را مگر میتواند از یاد ببرد؟
صحبتمان گـل انداخته بودم. پرسیدم همین یک پسر را داشتید؟ گفت: «شهید علی به فتوای آیتالله سیستانی به جبهه رفت و با تکفیریها جنگید. برادر بزرگتر شهید علی هم جانباز شده اما برای کسب رضایت آیتالله خامنهای به سوریه رفته تا با داعشیها بجنگد. برادر کوچک شهید علی هم هنوز به سن قانونی نرسیده وگرنه... »
در این خانه همه چیز بر مبنای شهید علی تعریف میشد. و من باز با خودم فکر میکردم که چهطور میشود 8 سال با هم جنگیده باشیم؛ در حالیکه در کورهدهاتهای عراق، کربلاییحسینهایی هستند که علیاکبرهای ِخودشان را برای کسب رضایت رهبر کشور همسایهشان به جبهه میفرستند! با محاسبات دو دو تا چهارتای دنیایی که به جایی نمیرسیم. علیاکبرهای ِخمینی تکثیر شدهاند... اما پدر شهید علی یک پاسخ قانع کننده برای همه سوالهایم داشت: «ما و شما با هم برادریم. مگر میشود برادر به کمک برادر نرود!؟» بزرگوارتر و بهتر از این پدر مگر پدر دیگری هم هست!؟