با ظن قاچاقچی دستگیر شدم ، تشکیلات لو رفت
اجتماعی
بزرگنمایی:
تبسم مهر -«محمد باقر صنوبری» فردی که در سال ۱۳۴۴ به شکل اتفاقی توسط شهربانی بازداشت شد و پس از آن گروه مخفی حزب ملل اسلامی لو رفت، در گفت و گو با ایرنا می گوید: ماموران فکر می کردند در کیف سیاه زیر بغلم مواد مخدر حمل می کنم اما فرار من باعث شد به محتویات درون کیف شک کنند.
حزب ملل اسلامی عنوان تشکیلات مخفی بود که در نخستین سال های دهه 40 خورشیدی توسط دو جوان ایرانی مقیم عراق به نام «محمدکاظم موسوی بجنوردی» و «حسن حامدی عزیزی» با هدف سرنگونی نظام سلطنتی و برقراری حاکمیت اسلام تاسیس شد. اساسنامه تشکیلات سه مرحله ازدیاد و تعلیم، استعداد و ظهور را برای رسیدن به پیروزی تعیین کرده بود اما این تشکیلات مخفی پیش از آغاز فعالیت های خود به شکل اتفاقی و با بازداشت یکی از اعضا توسط شهربانی فرو پاشید و در اندک مدتی تمامی اعضای آن دستگیر شدند.
گزارش سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک) ماجرا را این طور روایت می کند: « در ساعت 03:00 بامداد 23/7/44 مأمورین گشت شهربانی به یک نفر که حامل کیف مشکی رنگی بوده ظنین و دستور توقف به وی داده و از محتویات کیف پرسش می نمایند.حامل کیف اظهار میدارد محتویات آن کتب دعا میباشد موقعی که مأمورین خواستار کیف میگردند حامل با مشت به مأمور حمله و درعین حال کیف را به منزلی پرتاب و خود متواری می شود که مأمورین وی را تعقیب و دستگیر نموده و ضمناً کیف را ... به دست میآورند سپس نامبرده را به کلانتری محل جهت بازجوییهای اولیه دلالت مینمایند ضمن بازرسی کیف چند شماره نشریه به نام (خلق) ارگان حزب ملل اسلامی و همچنین مقادیری اوراق پلی کپی شده دیگر به دست میآید و حامل خود را به نام محمدباقر فرزند ابوالفضل شهرت صنوبری شاگرد خرازی فروشی معرفی مینماید ولی از دادن هرگونه اطلاعاتی یا توضیح درباره محتویات کیف و سئوالاتی که از وی میشود خودداری مینماید.»
پس از دستگیری صنوبری، ماموران کمتر از پنج روز موفق به بازداشت میرمحمد صادقی، هادی شمس حائری، جواد منصوری و بیشتر اعضای این تشکیلات می شوند. در نامه ای که همان روزها از دادستانی ارتش به مدیرکل اداره سوم سازمان اطلاعات و امنیت کشور نوشته شده، آمده است: «... چون اطلاع حاصل شد که در اثر دستگیری چند نفر از آنها سایرین مطلع شده تعدادی به کوهستان های شمالی تهران با اسلحه پناه برده و تعدادی نیز در تهران مخفی گردیدهاند لذا در اثر تعقیب و مراقبت های لازم بدواً سه نفر از مخفی شدگان در تهران به نام حسن حامد عزیزیـ علی نورصادقیـ احمد احمد 27/7/44 دستگیر و برای تعقیب متواریان به کوه های شمالی شمیران پنج اکیپ مجهز تعقیبی در ساعت 18 روز 27/7/44 اعزام و شبانه جادههای عبور کوهستان مزبور را اشغال و محاصره می نمایند ، در اثر محاصره و فشار مأمورین تعقیب، شش نفری که به کوهستان پناه بردهاند به دو اکیپ سه نفری تقسیم می گردند که یکی از اکیپها چون قصد داشته از حلقه محاصره خود را نجات دهد در ساعت 24 روز27/7/44 ضمن تیراندازی به طرف مأمورین تعقیب با یک قبضه اسلحه کمری والتر و پنجاه و یک تیر فشنگ مربوطه دستگیر و صبح روز 28/7/44 به این اداره اعزام گردیدند، اکیپ سه نفری دیگر که طبق اطلاع آنها نیز دارای یک قبضه سلاح کمری می باشند در کوهستان مخفی هستند و تا ساعت تنظیم این گزارش مشاهده نشدهاند و احتمال می رود که قریباً دستگیر شوند.»
گروه سیاسی ایرنا در ادامه گفت و گو با فعالان سیاسی پیش از انقلاب به سراغ نخستین فرد بازداشت شده از حزب ملل اسلامی رفته است تا روایتش از لحظه دستگیری توسط شهربانی و وقایع آن روزها را شرح دهد. «محمدباقر صنوبری» درباره شرایط سیاسی و اجتماعی سال های نخستین حکومت محمدرضا پهلوی می گوید: با اخراج رضاشاه، مردم تصور می کردند پسرش رفتار متفاوتی خواهد داشت و با حجاب کاری ندارد و مقابل علائق دینی و فرهنگی مردم نمی ایستد به همین دلیل به او خوش بین بودند. شاه هم در ابتدا به شکلی آرام سیاست هایش را پیش می برد و به علما احترام می گذاشت، اما وقایع دهه 40-30 چون کودتا، سرکوب مخالفان و تصویب لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی خلاف آن را نشان داد.
در لایحه انجمن های ولایتی و ایالتی سعی شده بود پایگاه اجتماعی روحانیت میان قشر روستایی را از بین ببرند و بی حجابی را ترویج کنند این کار باعث اعتراض علما شد. آنها به شاه توصیه کردند طبق قانون مشروطه باید سلطنت کند نه حکومت. در همین دوران «حاج آقا روح الله» در سخنرانی هایش علیه اقدامات شاه برای زیر پا گذاشتن قوانین مذهبی اعتراض کردند و گفتند این اقدامات توطئه ای علیه اسلام است. سخنان امام (ره) دانشجویان، جوان های پاک و هیاتی را جذب خود می کرد.
در این دوران 16 ساله بودم و اعلامیه های گروه هایی چون فداییان اسلام، نهضت آزادی، دانشجویان مبارز و طلاب حوزه علمیه قم آگاهی ام را بیشتر می کرد. ترور «حسنعلی منصور» توسط موتلفه تاثیر زیادی بر من گذاشت متوجه شدم ترور هم یکی از ابعاد مبارزه با طاغوت است و این افراد فاسد، ظالم و وابسته به آمریکا را می شود با ترور از میان بر داشت.
در نهضت پانزدهم خرداد 1342 شاه شمشیر را از رو بست و پس از آنکه مردم به حمایت از آیت الله خمینی (ره) خیزش کردند رژیم شاه به کشتار مردم معترض در تهران، ورامین و اصفهان پرداخت. از صبح روز پانزدهم خردادماه در خیابان های اطراف بازار تهران مستقر بودم. باورمان نمی شد پلیس و ارتشی که تصور می کردیم خوب و خدمتگزار است اینطور مردم بی دفاع را در میدان «ارگ» به گلوله ببندد. یادم است در خیابان «سرچشمه» سه جیپ ارتشی، مردمی که اطراف مجلس شورای ملی تجمع کرده بودند را به رگبار بست. به خاطر دارم مقابل چشمانم یک نفر بر اثر اصابت گلوله به گونه اش کشته شد این اتفاق برای یک نوجوان خیلی وحشتناک بود. دیدن این وقایع و اینکه شاه شعارهای حق طلبانه مردم را با گلوله پاسخ می دهد کینه عجیبی در من به وجود آورد و این سوال در ذهنم شکل گرفت آمریکا به چه دلیل این سلاحها را به شاه می دهد و شاه هم از این سلاح ها به جای دفاع از مرزها برای کشتار مردم استفاده می کند و چرا میتینگ و تجمعات سیاسی که در همه دنیا آزاد است، امنیت رژیم پهلوی را به خطر می اندازد؟
**مجبور به ترک تحصیل شدم
من محمدباقر صنوبری متولد 1326 شهر تهران هستم دوران کودکی تا نوجوانی ام در محلات ری، تهران نو و نارمک گذشت. پدرم یکی از بلورفروش های خیابان ناصرخسرو بود. پس از کودتای 28 مرداد شهرداری و شهربانی رژیم تصمیم گرفتند تمام دکه ها و بساطی های این خیابان را بدون پرداخت خسارتی جمع کنند به همین دلیل پدرم تمام سرمایه سه هزار تومانی اش را از کف داد و با دو سر عائله و 12-13 فرزند ورشکست شد. این ظلمی بود که رژیم شاه به ما کرد.
پدرم با فروش زیر قیمت بلورها و با کمک دایی و شوهرعمه ام و مقداری قرض توانست تاکسی بخرد و در تهران مسافرکشی کند. وضعیت بد اقتصادی خانواده باعث شد قبل از ورود به دبیرستان ترک تحصیل کنم و در 12 سالگی در مغازه خرازی پسرعمه ام در میدان شهناز (امام حسین فعلی) مشغول به کار شوم.
اواخر سال 1342 پدرم خانه ما را در خیابان تهران نو فروخت و دو قطعه زمین 250 متری پایین تر از «دانشگاه علم و صنعت» نارمک خرید و در آنجا خانه ساخت. از ابتدای سال 43 کم کم با برخی از جوانان محل جدید آشنا شدم، یکی از آنها «سیدمحمد میرمحمد صادقی» دانش آموز سال آخر دبیرستان بود.
**قسم خوردم درباره تشکیلات حرفی نزنم
هر روز صبح موقع رفتن سرکار یک کتاب جیبی همراهم بود و آن را در راه می خواندم. صادقی جوانی متدین و آگاهی بود چون می دید اهل مطالعه هستم 3-2 کتاب مثل « زردهای سرخ» و «خاطرات هوشی مینه» به من داد تا بخوانم. چپ گرا نبودم ولی با خواندن این کتاب ها از شیوه مبارزاتی سایر گروه های ضد آمریکایی آگاه می شدم.
صادقی زودتر از من وارد تشکیلات شده بود و هر کس وارد حزب می شد موظف بود از میان جوان های سالم و پاکی که زمینه مبارزاتی داشتند اعضای جدیدی را جذب کند. چند ماه از ارتباط و دوستی من با صادقی گذشت. هر روز صبح در ایستگاه اتوبوس می ایستادیم و به شکلی آرام درباره مبارزه و مسائل سیاسی با هم صحبت می کردیم. او داشت طرز فکر و اعتقاداتم را محک می زد. صادقی حین صحبت ها این خط فکری را به من می داد که فعالیت سیاسی و قانونی با رژیم تاثیری ندارد برای سرنگونی شاه باید دست به سلاح ببریم تا حکومت اسلامی سرکار آید. اما چگونه باید مبارزه کرد؟ او می گفت برای مبارزه مسلحانه باید یک سازمانی داشته باشیم.
پس از مدتی صادقی از وجود یک سازمان مسلحانه مخفی برای سرنگونی رژیم شاه خبر و من را قسم داد تا درباره اش با کسی سخنی نگویم. یکی از روزها صادقی به من گفت نام این تشکیلات «حزب ملل اسلامی» است و برای آنکه دستگاه امنیتی شاه نتوانند در آن نفوذ کنند به شکل مخفی فعالیت و عضوگیری می کند. سپس جزوه مرامنامه و اساسنامه این تشکیلات را به من داد تا مطالعه کنم.
ساختار حزب به شکلی بود که هر فرد بیشتر از سه نفر را نمی شناخت. آموزش ها توسط مسئول گروه انجام می شد همین مسئول به همراه دو تن دیگر در کلاسی بالاتر زیر نظر فرد دیگری آموزش می دیدند این سازماندهی شاخه ای تا کمیته مرکزی حزب ملل اسلامی ادامه داشت. با اینکه زمینه کار مبارزاتی در من قوی بود ولی تجربه کار تشکیلاتی و مسلحانه نداشتم. بعدها فهمیدم رهبران تشکیلات همگی جوان هستند.
من به همراه «جواد منصوری» و «هادی شمس حائری» که از نظر مبارزاتی باتجربه تر از من بودند در یک کلاس تشکیلاتی زیر نظر میرمحمد صادقی آموزش می دیدیم. هرسه قسم خورده بودیم عضو حزب ملل اسلامی شویم. کلاس ها هر هفته در خانه یکی از ما چهار نفر تشکیل می شد. در آنجا صادقی جزوات حزب را برای مطالعه به ما داد تا اینکه کم کم برگزاری این جلسات به همراه مطالعه روزنامه خلق (ارگان رسمی تشکیلات) موجب شد به تحلیل سیاسی وارد شویم.
**قصد داشتم دو نفر را جذب کنم
هر کس که وارد تشکیلات می شد پس از مدتی باید اقدام به جذب افراد جدید می کرد. با 3-2 نفر از دوستان نزدیک هیاتی برای پیوستن به تشکیلات صحبت کرده بودم یکی از آنها جوانی نخبه به نام «عبدالله افغانی» بود که بعدها به عنوان یک عنصر مبارزاتی چند سال زندان رفت. او در 20 سالگی به همراه یک فرهنگی قدیمی به اسم آقای «جزایری»، مدرسه ای باز کرد که در آن برای کارهای مبارزاتی سرباز تربیت می کردند. مدتی بود روی عبدالله کار می کردم اما او اندکی تردید داشت. فرد دیگری که در پی جذبش بودم « محمدرضا کوه وش» بود.
جزوه ها را می بردم به خانه آنها و در مورد حزب ملل و اهداف و فلسفه مبارزه آن سخن می گفتم و آنها را توجیه می کردم. این وضعیت تا مهرماه سال 1344 ادامه داشت. کیف سیاه رنگی داشتم که در آن جزوات و اعلامیه های تشکیلات را جاسازی می کردم. یک روز پاییزی می خواستم این کیف را از خانه خودمان به منزل بچه هایی که قصد جذبشان را داشتم ببرم. منزل آنها در یکی از جنوبی ترین محلات تهران به نام «گود هالو قنبر» نزدیک مولوی، باغ فردوس و میدان اعدام قرار داشت. این گودها یادگار خندق هایی بود که پشت دروازه های تهران کنده بودند و به مرور تبدیل به گود شده بود. پس از انقلاب این مناطق را خراب کردند و ساختند؛ ای کاش به این بیغوله ها دست نمی زدند تا مردم بروند ببینند زمان شاه طبقات فرودست در چه جاهایی زندگی می کردند.
**به شکل اتفاقی بازداشت شدم
در آن سال بیشتر شب جمعه ها را به شاه عبدالعظیم می رفتم در آنجا دعای کمیل و مناجات میخواندم. شنیده بودم در شهر ری فردی به اسم «درویش فردوس» جوانها را به صوفی گری دعوت و توصیه می کند به دنبال روحانیان و مبارزه نروند. می خواستم او را محک بزنم ببینم چه جور آدمی است.
روز پنجشنبه هفدهم مهرماه روزنامه و جزوات تشکیلات را در یک کیف زیربغلی سیاه رنگ جاسازی کردم و به سرکارم رفتم. قرار بود شب را در حرم شاه عبدالعظیم سر کنم و احتمالاعصر فردای آنروز (جمعه) این جزوات را برای افغانی و کوه وش و نفر دیگر که اسمش به خاطرم نیست، بخوانم تا کم کم یک کلاس حزبی تشکیل دهم.
عصر پنجشنبه پس از تمام شدن کارم به سمت حرم حرکت کردم تا نخست به خانقاه درویش فردوس بروم و سپس در حرم نماز بخوانم. به خانقاه رفتم دیدم درویش فردوس ذکرعلی (ع) می گوید ظاهر و شکل سبیل اش شبیه ارتشی های بازنشسته آن دوران بود، فهمیدم که او سابقا نظامی بوده است. نشستم سخنان او را گوش کردم. 2-3 ساعت از بامداد جمعه گذشته بود که از آنجا خارج شدم، قصد داشتم در فرصت باقی مانده در حرم نماز شب و صبح بخوانم احتمالا بعد هم به خانه برگردم وعصر سر قرار حاضر شوم.
میان خانقاه درویش فردوس و حرم شاه عبدالعظیم فضای خالی به اندازه یک زمین فوتبال بود الان این مکان ساخته شده است. آن زمان در خانقاه و اطرافش قاچاقچیان، تریاک خرید و فروش می کردند به همین علت یک سروان شهربانی به نام «سرمستی» به همراه دو درجه دار این منطقه را زیر نظر داشتند. بی خبر مسیر خانقاه تا حرم را طی می کردم ناگهان صدای «ایست» شنیدم. با شنیدن صدای ماموران دلم عین سیر و سرکه می جوشید نگران بودم مدارک دست آنها بیافتد. ایستادم، یکی از آنها گفت کی هستی، با خونسردی گفتم برای زیارت به حرم می روم. کیف را از من گرفت باز کرد و شروع به جست وجو محتویات آن کرد. درون کیف کتاب های درسی و جامع المقدمات گذاشته بودم هنوز به جزوات جاسازی شده نرسیده بود که فکری به ذهنم رسید با خودم گفتم کیف را بقاپم و فرار کنم. همین کار را کردم و در یک لحظه کیف را قاپیدم و از کوچه ای که همان نزدیکی بود به سمت قبر رضاشاه که روبروی حرم بود فرار کردم طوری که ماموران غافلگیر شدند. قدم 180 سانتی متر و وزنم 60 کیلو گرم بود به همین دلیل سریع و چابک می دویدم. هرلحظه فاصله ام از ماموران بیشتر می شد ماموران که ناتوان ازگرفتن من بودند چندبار ایست دادند و فریاد می زدند «او را بگیرید» آنها تصور می کردند من قاچاقچی هستم! ناگهان دو مامور شهربانی را در انتهای کوچه و روبروی خودم دیدم. با دیدن آنها برگشتم و کیف را به سمت یکی از خانه ها پرتاب کردم. آنها مرا گرفتند سروان سرمستی که رزمی کار بود با مشت به جانم افتاد طوری که سر و صورتم خونین شد. سپس من را به در خانه ای که کیف را به آنجا پرتاب کرده بودم، بردند و کیف را روی بام آن خانه پیدا کردند.
ایرنا: مرحوم دوزدوزانی در جایی گفته بود، ماموران شهربانی فکر می کردند کیف حاوی مواد مخدر است و وقتی می بینند فرار می کنید به محتویات کیف شک می کنند و پس از بازداشت، ماهنامه خلق را می بینند و به وجود یک تشکیلات مخفی پی می برند.
صنوبری: درست می گوید، یکی از بچه ها می گفت اگر همانجا خونسرد ایستاده بودی و به روی خود نمی آوردی ماموران تصور می کردند این مدارک، روزنامه یا جزوه درسی است ممکن بود توجهی نکنند اما درآن موقعیت دراین فکر بودم که برای لو نرفتن تشکیلات باید این مدارک برداشته و فرار کنم تا به دست ماموران نیافتد.
خلاصه من را در روز تولدم یعنی هجدهم مهرماه بازداشت و سوار جیپ کردند و به کلانتری شهر ری نرسیده به بیمارستان فیروزآبادی منتقل کردند و به زیر زمین آنجا بردند و دستبند و پابند زدند. جوان بسیار مودب و خجولی بودم در آنجا با ماموران با احترام و ادب حرف می زدم اما آنها فقط فحاشی می کردند. هر چه درباره محتویات کیف می پرسیدند من چیزی نمی گفتم فقط می گفتم «مکتوم» است! یادم نیست چرا این کلمه را می گفتم. از بس به راستگویی مقید بودم، بلد نبودم دروغ بگویم یا مثلا بگویم این مدارک را پیدا کرده ام، نه می خواستم راست بگویم و نه دروغ، (باخنده) فقط می گفتم مکتوم است.
سرمستی و «فتوحی» از افسران کلانتری بعدها در زندان از من عذرخواهی کردند. فتوحی بچه جنوب شهر و فردی معقول بود شب بازداشتم او به عنوان افسر نگهبان در کلانتری مستقر بود. او به زبان خوش با من صحبت می کرد. یادم است یک پاسبان دیگر هم آنجا بود به اسم «آقایی» یا شاید «شکری» نامش دقیق یادم نیست آدم با شخصیتی بود، می گفت در حال مبارزه هستی چرا اینقدر با احترام با آنها رفتار می کنی، مبادا زیر شکنجه خودت را ببازی، گفتم اخلاقم این گونه است. پس از انقلاب او را در حرم شاه عبدالعظیم دیدم. می خواهم بگویم در رژیم طاغوت هم افرادی بودند که به من روحیه بدهند.
در کلانتری تا صبح کتکم زدند یادم است یکی از ماموران سلاح اش را روی سرم گذاشت و گفت، بگو این مدارک را از کجا آورده ای وگرنه تو را می کشیم. آنها بو برده بودند میان فرار من و این مدارک باید ارتباطی وجود داشته باشد. صبح فردا رئیس کلانتری که فردی بی نزاکت و بد دهن بود آمد مثل اینکه به او اطلاع داده بودند که احتمالا گروه جدیدی را کشف کرده اند. من را با دستبند و پابند پیش او بردند او با دیدن من شروع به فحاشی کرد. نمی دانم چرا افسران شاهنشاهی هرچقدر مقامشان بالاتر می رفت کثیف تر بودند. می گفت «عبدالحسین واحدی» (نفر دومِ تشکیلات فدائیان اسلام پس از نواب صفوی) عین تو بود تیمور بختیار (نخستین رئیس ساواک) گلوله ای در سرش شلیک کرد ...
ایرنا: در بخشی از صحبت های خود گفتید در شب جمعه ای که فردایش روز تولدتان بوده است بازداشت شدید، در حالی که هجدهم مهرماه سال 1344 روز یکشنبه است. اسناد ساواک از دستگیری شما در ساعت 3 بامداد جمعه 23 مهرماه خبر می دهد.
صنوبری: آنها دیر ثبت کردند من 18 مهرماه بازداشت شدم.
ایرنا: هجدهم مهرماه روز یکشنبه است! خودتان هم زمان دستگیری را بامداد جمعه ذکر کرده اید.
صنوبری: اطلاعات شهربانی صورتجلسه های خود را دقیق تنظیم نکرده است. آن چیزی که به یاد دارم این است من شب جمعه پس از بازگشت از خانقاه درویش فردوس در فضای باز میان این خانقاه تا قبر رضاشاه بازداشت شدم.
ایرنا: چه مدت مقاومت کردید؟
صنوبری: از لحظه بازداشت تا صبح فردا کتکم زدند به دلیل مدارکی که به دست آورده بودند ماموران شهربانی نمی توانستند من را به شکل رسمی بازجویی کنند و صورتجلسه ای تنظیم کردند. یادم نیست صبح جمعه بود یا شنبه، من را با جیپ به اطلاعات شهربانی که بعدها به «کمیته مشترک ضدخرابکاری» معروف شد، منتقل کردند و از آنجا بازجویی رسمی من با تهدید و تطمیع آغاز شد. می گفتند این مدارک چیست و از کجا آوردی و... اسم مستعارم در حزب ملل «قاسم» بود اسمم را گفتم. چون جوان بی تجربه ای بودم نمی دانستم در این وضعیت چگونه عمل کنم و همچنین به دروغگویی هم عادت نداشتم. به نظرم رسید در پاسخ به پرسش های آنها فقط بگویم « مکتوم است.» چند بازجو من را زیر نظر داشتند هر کدام به سبکی از من سوال می کردند یکی از آنها با احترام و دوستانه برخورد می کرد و می گفت «این همه دختر خوشگل درجامعه است بروعشق کن چرا پی این کارها آمده ای»، آن دیگری که با خشونت رفتار می کرد من را ازعواقب شکنجه و نقص عضو می ترساند. بعد که دیدند تهدیدات بی نتیجه است دوباه کتکم زدند و با شلاق به کف دستانم می زدند. ماموران شلاق های بلند چرمی و بسیار خاص داشتند و انتهای آن رشته رشته بود با فرود آمدن هر ضربه، درد شدیدی وجودم را فرا می گرفت طوری که کم کم کف دستانم متورم شد. پیوسته به خودم می گفتم وظیفه دارم تا جایی که می توانم مقاومت کنم. آنها به همراه کتک می خواستند نام فردی که مدارک را در اختیارم گذاشته بود، بگویم. تا اینکه حس کردم دیگر توان مقاومت ندارم و اسم میرمحمد صادقی را بردم و گفتم این مدارک را از او گرفته ام. احتمالا اسم هادی شمس حائری و جواد منصوری را به زبان آوردم. فکر کنم از لحظه بازداشت تا اعتراف دست کم 24 ساعت گذشته بود.
پس آنکه اسم صادقی را آوردم می پرسیدند کجا همدیگر را می دیدید، گفتم ایستگاه اتوبوس، سوال می کردند خانه صادقی را بلد هستی و... اگرچه سعی می کردم از پاسخ خودداری کنم ولی آنها با ضرب و جرح جوابها را می گرفتند. اگرچه ایمان و اعتقاد بسیار محکمی داشتم اما کتکها و به کاربردن کلمات رکیک و توهین آمیز روحیه ام را تخریب کرده بود. نترسیده بودم تنها نگرانیم لو رفتن تشکیلات و اعضای آن بود. فکر اینکه چه بلایی سر آنها می آید، آزارم می داد. پس از مدتی من را سوار جیپ کردند تا منزل صادقی در نارمک را نشان دهم. گویا پس از دستگیری صادقی رفته بودند سراغ افرادی که با او در ارتباط بودند و هادی شمس حائری و جواد منصوری را گرفته بودند.
ایرنا: در بازجویی ها از ارتباطتان با فدائیان اسلام سوال کردند؟ در اسناد آمده است زمان دستگیری محاسنی شبیه اعضای فدائیان داشته اید.
صنوبری: بله، هجده سالم بود و ریش هایم کامل در نیامده بود. از من خیلی سوال کردند و بازجویی ها خیلی مفصل بود احتمال دارد پرسیده باشند.
ایرنا: حین بازجویی شما را با کسی روبرو کردند؟
صنوبری: بله، من را با یکی دو تا از رفقا روبرو کردند به نظرم هادی شمس حائری بود. بعدها فهمیدم برای اعتراف گیری از فردی که مقاومت می کرد از این روش استفاده می کنند. پس از آنکه اسم 2-3 نفر را از زیر زبانم بیرون کشیدند تا چند روز در اطلاعات شهربانی نگه ام داشتند به غیر از یک بار که با حائری روبرو شدم، نمی دانستم چه افرادی بازداشت شده اند.
ایرنا: از لحظه بازداشت تا نخستین جلسه دادگاه چه مدت طول کشید؟
صنوبری: کمتر از چهار ماه طول کشید. وقتی روند دستگیری ها به اعضای کمیته مرکزی می رسد آنها به کوه های شاه آباد (دارآباد فعلی) می روند. رژیم تصور می کرد ما گروه مسلح و مجهزی هستیم به همین خاطر با تانک و زره پوش کوه های شاه آباد را محاصره کرده بود در حالی که 6-5 نفر از اعضای کمیته مرکزی با دو اسلحه کمری پناه گرفته بودند. صدای این ماجرا در تهران و خبرگزاری های خارجی پیچیده بود. رژیم می خواست وانمود کند گروه مسلح تازه کشف شده توده ای هستند در حالی که انگ کمونیست به جوان های مذهبی حزب ملل نمی چسبید.
یک ماه طول کشید که همه اعضای حزب بازداشت شدند. به دلیل آنکه جرم ما «مقدمین» (اقدام) علیه امنیت ملی کشور، اهانت به شخص اول مملکت (شاه) و توطئه علیه بهم ریختن اساس سلطنت بود. پرونده ما را به دادرسی ارتش دادند تا اینکه دی ماه همانسال که مصادف با ماه مبارک رمضان بود ما را به زندان «جمشیدیه» منتقل کردند. موسوی بجنوردی به دلیل اینکه رهبر تشکیلات بود به شکل انفرادی نگهداری می شد و قاطی ما نمی کردند.
تعداد افراد بازداشت شده نزدیک به 67 نفر می رسید. در زندان کم کم با هم آشنا شدیم چون ساختار تشکیلات از نظر امنیتی به شکلی طراحی شده بود که هر فرد تعداد کمی را می شناخت و هر نفر بیشتر از 3-2 نفر را نمی شناخت، تا اینکه برای تشکیل دادگاه تعداد ما به 55 نفر رسید چون در بازجویی ها متوجه شده بودند 12 نفر ارتباط تشکیلاتی با حزب ندارند یا تازه دعوت شده بودند. آنها را پس از اخذ تعهد پس از یکی دو ماه آزاد کردند.
ایرنا: در دادگاه به چند سال زندان محکوم شدید؟
صنوبری: من را به 3 سال زندان محکوم کردند اما پس از مدتی و به مناسبتی، زندانم به دو سال و سه ماه کاهش یافت. موسوی بجنوردی نخست به اعدام محکوم شد اما به دلیل اینکه پدرش «میرزا حسن موسوی بجنوردی» از مراجع نجف بود (با سفارش علما به شاه)، در دادگاه تجدیدنظر محکومیتش به حبس ابد کاهش یافت و سایرین نیز به حبس های 3 تا 15 سال حبس محکوم و به زندان های مختلف منتقل شدند. گروهی را به زندان قصر و من را به همراه گروهی دیگر به زندان جمشیدیه انتقال دادند اما پس از مدتی ما را هم به قصر بردند در آنجا آیت الله انواری را دیدم و با اعضای موتلفه اسلامی چون حاجی عراقی، عسگراولادی ، ابوالفضل حیدری «کمون مشترک» تشکیل دادیم.
ایرنا: اعضای حزب با دیدن شما در زندان چه واکنشی نشان دادند؟
صنوبری: از همان ابتدا برخی از اعضای تشکیلات به من مشکوک بودند سه بار در جلسه عمومی ماجرای بازداشتم را شرح دادم اما سرانجام کمیته مرکزی به این نتیجه رسید که دستگیری من اتفاقی بوده است برای هرکس دیگری هم امکان داشت این اتفاق بیفتد. چون آموزش و اطلاعات کافی راجع به فریب عوامل انتظامی و امنیتی نداشتم. بعدها احتمال دادند یکی، دو نفر از 12 نفری که همان ابتدا آزاد شدند با پلیس ارتباط داشته اند.
ایرنا: پس از آزادی از زندان در سال 1347 چه کردید؟
صنوبری: حرفه سراجی (ساخت کیف، ساک و چمدان) را یاد گرفتم و در خیابان پیروزی مغازه ای باز کردم. شماری از اعضای حزب هم با تشکیل جلسه تصمیم گرفتند به مبارزه ادامه دهند. از سال 1349 برخی از اعضای حزب در سازمان مجاهدین به شکل اصولی مبارزه مسلحانه را ادامه دادند و گروهی دیگر از بچه های حزب مانند عباس دوزدوزانی، جواد منصوری و ابوشریف براساس تجربیات حزب ملل، گروه مسلحانه حزب الله را تشکیل دادند. برخی از آنها بعدها بازداشت شدند و عده ای دیگر مانند «باقر عباسی» به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پیوستند.
من هم از سال 49 مبارزه با رژیم طاغوت را به عنوان «سمپات» (حامی) در سازمان مجاهدین پی گرفتم اما با کودتای ایدئولوژیکی که به رهبری افراد بی عقیده و فاسدی چون «تقی شهرام» و «بهرام آرام» شکل گرفت، از این سازمان جدا شدم و تا سال 57 با برخی از گروه ها که از دل سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بیرون آمده بودند و همچنین گروه حزب الله همکاری کردم تا انقلاب اسلامی پیروز شد.
ایرنا: پس از پیروزی انقلاب اسلامی پیشنهادی برای گرفتن مسئولیت داشتید؟
صنوبری: دنبال هیچ سمتی نرفتم و به شکل داوطلبانه با ارگان های انقلاب همکاری کردم. شغل سراجی را ادامه دادم حتی چند بار برای گرفتن مسئولیت دعوت شدم چون روحیه عرفانی داشتم و تمایلی به کار اجرایی نداشتم پستی را قبول نکردم همچنین وارد هیچ سازمان یا جناحی نشدم ضمن اینکه در تمام این سال ها از انقلاب حمایت کردم و در اواخر دفاع مقدس به جبهه رفتم.
ایرنا: از دادگاه چه خاطره ای دارید؟
صنوبری: ما عضو یک تشکیلات مخفی بودیم ولی قبل از اینکه کاری کرده باشیم را بازداشتمان کردند. دادگاه هم بی دلیل احکام سنگینی چون اعدام، ابد و زندان های طولانی برای ما صادر کرده بود. یادم است دور تا دور ما را در دادگاه نظامیان مسلح احاطه کرده بودند. «محمدجواد حجتی کرمانی» که جثه ضعیف اما روح بزرگی داشت و بسیار شجاع بود پس از خواندن احکام، بلند شد این شعار را سر داد که پیامبر خطاب به ابوسفیان و مشرکان در جنگ احد گفته بود، «اَلّلهُ مَولانا وَلا مَولی لَکُم» (الله مولای ماست و شما مولایی ندارید) اعضای حزب هم در حالی که با دست ها صندلی را بلند کرده بودند این شعار را با صدای بلند تکرار می کردند. روبروی جایگاه تیمسارهای شاهنشاهی نشسته بودند «رنگ از رخسار آنها پریده بود » حیف که فیلم های دادگاه منتشر نشد...
ایرنا: از جریان دادگاه فیلم گرفتند؟
صنوبری: بله فیلم گرفتند اما همه را زمان انقلاب نابود کردند. ما پس از خواندن احکام نترسیدیم نگفتیم آینده مان خراب شد شعار می دادیم طوری که پادگان جمشیدیه می لرزید.
ایرنا: و سخن پایانی ...
صنوبری: افرادی که می گویند ساواک شکنجه نمی کرد یا آن دوران بهتر بود یا خائن هستند یا جاهل. حقایق تاریخی را نمی شود کتمان کرد یا از بین برد. کثیف ترین افراد جامعه ایران در رژیم شاه به رده های بالا می رسیدند، سرگردی را می شناختم که هم پایه تیمسارهای سطح بالای شاه بود چون آدم درستکار و نمازخوانی بود هیچ وقت ارتقا درجه نیافت. در این رژیم هر کسی که وطن پرست، مبارز و منتقد بود از ساختار بیرون می انداختند.
رجال آن رژیم همه خائن و «بی همه چیز» بودند و ذره ای دلشان برای ایران نمی سوخت در حالی که انسان های سالم و وطن پرست همه در تبعید یا زندان بودند. رژیمی که با زور سرنیزه حکومت می کرد و پنجاه سال از عمر مردم و سرزمین ایران را به هدر داد بهترین جوانان و علمای ما را شهید کرد و پاسخ توصیه های روشنفکران و صاحب نظران جامعه را با مشت آهنین می داد.
کسانی که از آن رژیم دفاع می کنند یا به تاریخ و مسائل پشت پرده رژیم پهلوی آگاهی ندارند یا خائن هستند. حکومت پهلوی، رژیمی دست نشانده و بر آمده از کودتای انگلیسی و آمریکایی بود و «بهترین سال های عمر ایران» را با درآمدهای کلان نفتی هدر داد. همیشه گفته ام آنها «یک تومان خرج ایران می کردند و 9 تومان می دزدیدند ... نان خالی خوردن ما خیلی شرف دارد به نان مرغی که در زمان طاغوت می خوردیم در حالی که الان نان و مرغ می خوریم آن زمان نان خالی می خوردیم. آن زمان اکثریت مردم ایران که طبقات ضعیف جامعه بودند آدم حساب نمی شدند 10 درصد جامعه ایران اشراف، اعیان و درباری ها بودند و 10 درصد هم کارمند دولت بودند و طبقات متوسط به آن شکل پا نگرفته بود.»
وقتی جوانان با وجدان و درستکار می دیدند با آن همه ثروت و امکانات وضعیت مملکت این گونه است و ظلم و فساد حاکمیت را فرا گرفته طوری که یک پاسبان در یک محله حکومت می کند و کسی بر او نظارت یا جرات انتقاد ندارد، دلشان به درد می آمد. « ظالم خودش کثیف است اما کسی که ظالم را توجیه می کند [از او کثیف تر است]» الان حکومت متعلق به ماست، ملت ایران این حکومت را تشکیل داده است، ارتش و پلیس مال خود ماست، این حکومت عیب یا حُسنی هم داشته باشد آنهم عیب و حُسن ماست در حالی که حکومت شاه و پدرش از اساس برآمده از کودتا بوده است جمهوری اسلامی بر پایه رای و اعتقادات مردم شکل گرفته است و رهبران آن از متن جامعه برخاسته اند و بهترین و سالم ترین رجال روی زمین هستند.
- جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۶:۴۹
- منبع: مهر