نوشتاری کوتاه درباره حسین محب اهری ؛
بالاخره قصه همیشگی مرگ - مهدی یزدانیخرم*
فرهنگی و هنری
بزرگنمایی:
تبسم مهر - تهران- ایرنا- بالاخره قصه همیشگی مرگ و تن رقم خورد درباره حسین محباهری هم. در این چند سال که او با مرگ و بیماری میجنگید همیشه خبرها، مصاحبهها و روایتهایش را میخواندم.
تبسم مهر - تهران- ایرنا- بالاخره قصه همیشگی مرگ و تن رقم خورد درباره حسین محباهری هم. در این چند سال که او با مرگ و بیماری میجنگید همیشه خبرها، مصاحبهها و روایتهایش را میخواندم.
فارغ از اینکه محب اهری در قابِ ذهنی نسلِ من به عنوان یک بازیگر کارهای نوجوان و جُنگهای تلویزیونی حضور دارد و نام و تصویرش بسیاری از ما را بازمیگرداند به خودمان در آن سالها، چیزی که برایم مهم شد پوزخندش بود به مرگ... او به شکلِ دیونوزوسیای شادمان مبارزه میکرد با مرگ.
حتی در اوج نبودِ داروها یا برخی مشکلاتِ مالی واقعیتِ محتوم، «تنها واقعیت محتوم» را به سُخره میگرفت. انگار این بازیگر قدیمیِ تلویزیونی تبدیل شد برایم به نمادی از شوخی با مرگ. دو بار سرطان را متوقف کرد و هیچ ابایی نداشت که بگوید در حالِ این نبرد است.
سرخوشانه و شوخطبعانه. با آن حجمِ درد که قطعیست در این بیماری سعی میکرد بازی کند با مرگش. این بزرگترین نقش بازیگری بود که هیچگاه نقش مهمی در سینما به او نرسید. یادِ مفهومِ خنده میافتم در نگاهِ باختین. آنجا که مینویسد خنده نشانهایست به رهایی و شکستنِ اقتدارِ واقعیتها. هرچند او این معنا را در بابِ خنده کارناوالی به کار میبرد اما در نهایت آن را نشانهای از آزادی میپندارد. فردیتی آزاد شاید. و محباهری این فردیتِ سرخوش و رها و شوخطبعانه را در مسیر مبارزهاش با مرگ، در چند سال اخیر ساخت.
او در این مبارزه شوخطبعانه تنها بود و اصولا درکِ این که تو با دردت تنها هستی و این ناگزیر و بسیار شخصیست نگاهی عمیق میطلبد. رنج و درد جسمی بینهایت وابسته به «من» است و مبارزه با آن و اصلا پذیرفتنش است که باعث تبلورِ آگاهی تازهای میشود.
محباهری این تنهایی دمِ مرگ را خوب درک کرده بود و از قضا در جایگاهِ بیمار سعی میکرد فاعل باشد و روایتساز تا مردی کاملا از پا درآمده. و این رویه به او شکلی رفتاری بخشید، منشی برای مقابله با رنجی که میبُرد و دریافته بود که این رنج فقط از آنِ اوست و میتواند آن را دست بیاندازد. در ادبیات و جامعه قرونِ وسطا، طنازان کسانی هستند که به قولی عمقِ معنای زیستن را دریافتهاند. مولیر و در سنتی دیگر شکسپیر از آنها استفاده میکنند تا راویان واقعی زوال باشند.
آنها میخندند و سری تکان میدهند و در غبار تاریخ گم. محباهری از قضا خسیس مولیر را بازی کرده بود و از قضا مواجههاش با مرگ به سرخوشی همان نگاه بود. او میدانست از دنیا خواهد رفت، دیر یا زود اما با تکثیرِ خنده به مثابه واکنشی باستانی نسبت به مُردن، دست آخر «فقط» بدنش را تسلیم کرد به مرگ و لاغیر...
منتقد ادبی*
فراهنگ**9246** 1055
انتهای پیام /*