به گزارش تبسم مهر نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوتتر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو میشوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری میکند. یادداشتهای که در بخش «روایت بحران» در طی روزهای اخیر منتشر میشود، نگاهی است متفاوت از سوی هنرمندان اهل قلم به زیست و زندگی خود در بحران. روایتهایی که گاه عاشقانه است و گاه تلخ. گاه گزارشگونه است و گاه کاملاً حسبرانگیز.
آنچه در ادامه میخوانید روایت خاطرهای است از ابراهیم حسنبیگی نویسنده نامآشنای معاصر ایران که به موضوع سیل پرداخته است و نوعی زیست اجتماعی در بحران سیل را نشان میدهد…
9 سالم بود؛ توی روستای خواجه نفس در ترکمن صحرا. سال 45. دو سالی بود برق آورده بودند به روستایمان. از غروب که خورشید میرفت برق داشتیم تا 11 شب. آن هم فقط دوشعله. یعنی سهم هر خانه دولامپ. این مقدار هم خودش غنیمتی بود برای دیدن و دیده شدن در شب.
آن روزها، دلم میخواست یک باغچه داشته باشم. باغچهی کوچک گل و سیفیجات. چیزی که بین ترکمنها مرسوم نبود. گل و باغچه را وقتهایی میدیدم که میرفتیم گرگان خانه اقوام.
دست بهکار شدم. قسمتی از حیاط بی در و دیوار خانه مان را با بیل کندم. فکر کنم دو متر در دو متری میشد. خاکش را نرم کردم. پدرم گفت نه گل میتوانم برائت بیاورم نه تخم سبزیجات. آب پاکی را ریخت روی دستم. گفتم چکار کنم پس؟ گفت فردا فکری به حالت میکنم.
فردا پاکتی را داد دستم. توش چند تایی پیاز بود و سیب زمینی کوچک. گفت: اینها را توی باغچه ات بکار. یک روز درمیان هم آبشان بده.
با تعجب نگاهش کردم. فهمید چرا زل زدهام به او. گفت: سبزی و گل را بیخیال شو. مگر وقتی که برویم گرگان. فعلاً اینها را بکار هر سیب زمینی که بکاری چندین سیب زمینی به عمل میآید. با یک وجب فاصله بکار.
این شد یک حرفی. نمیدانستم یک سیب زمینی چقدر محصول میدهد.
دوستم حاجی نظر را صدایش زدم برای کمک. همکلاس و همسایهمان بود. آمد کمکم و سیب زمینی و پیازها را کاشتیم. بعد آب شأن دادیم. چه عشقی کردیم آن روز. دو هفتهای طول کشید تا جوانهها از خاک زدند بیرون. عصر بود که چشمم افتاد به چند جوانه سبز که از خاک بیرون زده بودند. از خوشحالی جیغ زدم و دویدم سمت مادرم که کنار تنور ایستاده بود و نان می پخت. سرم داد زد که چه خبر است هوار میکشی؟ وقتی هم شنید اهمیتی نداد. برگشتم کنار باغچهام. نشستم روی زمین و با عشق و شور خاصی به جوانهها نگاه کردم تا تنگ غروب که پدرم آمد. لبخند زد و سعی کرد در خوشحالیام شریک شود. گفت: باید دور باغچهات حصار بکشی. گاو و گوسفندها بفهمند باغچهات را خوردهاند.
ترس نشست توی دلم. به فکرم نرسید باید چکار کنم. پدرم گفت: باید حصاری دور زمینت بکشی. چگونگیاش را نگفت. دیده بودم حصارها را. فرداش با حاجی نظر رفتیم لب گرگان رود که از وسط آبادیمان میگذشت. چند ساقه نی و شاخههای درختان را کندیم و آوردیم. نیها را فرو کردیم در زمین. شاخهها را تکیه دادیم به نیها و حصارمان را ساختیم دور زمین باغچه. فردایش گوسفندها افتادند به جان شاخهها. باغچهام هنوز امنیت نداشت. باز هم دست به دامان پدرم شدم. با هم رفتیم منزل آقای ای ری که صیاد بود. یک بغل از تورهای کهنه ماهیگیریاش را داد به ما. پدرم شاخهها را از دور زمین برداشت و تورها را به جایشان گذاشت. خیالم راحت شد. حالا باغچهام امنیت داشت.
از فرداش روزی چند بار میرفتم سر باغچه و رشد بوتههای سیب زمینی و پیازها را نگاه میکردم. هرروز آب شأن میدادم. بوتههای سیب زمینی پر شاخ و برگ بودند و پیاز ساقه ی شأن دراز بود و بدون برگ. این را پدرم به من گفت تا آنها را بتوانم تشخیص بدهم.
لحظه شماری میکردم برای روزی که پدرم بگوید چه وقت باید زمین را بشکافیم و سیب زمینی و پیازها را بکشیم بیرون. نقشههای زیادی کشیده بودم برای اینکه با محصولاتم چه کنم. الان که فکر میکنم شاید حس زن بارداری را داشتم که منتظر تولد بچهاش است. بچههای من زیر خاک بودند. زیر برگهای سبز گیاهی که شاید یک هفته دیگر باید ریشه کن میشدند و من محصولاتم را برداشت میکردم.
چند روزبعد، یک روز صبح پدرم از خواب بیدارم کرد. صدای مادرم از توی حیاط می امد که هی خدا خدا میکرد که به دادمان برسد. ترسیدم. پدرم گفت برو منزل امین حاجی بگو بیل شأن را بدهند. بیل؟ ما که خودمان بیل داشتیم. بیل برای چه میخواست صبح به این زودی؟. دویدم توی حیاط که ببینم چی شده. پدر حاجی نظر کمی جلو تر از باغچهمان داشت زمین را میکند. پرسیدم چی شده. مادرم گونی آرد را از توی انباری آورد و گذاشت روی ایوان خانه. او هم نگران و مصطرب بود. پدرم گفت: بدو پسر. مگر سیل را نمیبینی؟
خانهمان آخرین خانه آبادی بود و بعد از حیاطمان دشتی بود و بعد گندمزاری که درو شده بودند و در این فصل رنگش طلایی میشد. و حالا آب گندمزار را گرفته بود و به طرف خانه ما میآمد. برای اولین بار سیل را دیدم. آبی بود که دشت را پوشانده بود. مثل یک رودخانه پهن و دراز. دویدم به طرف منزل امین حاجی. «اجوجکه» عروسش جلوی پله ایستاده بود. بهش گفتم بیل شأن را بدهد. هر چه میگفتم بیل متوجه نمیشد چه میخواهم. ادای کندن زمین با بیل را در آوردم. لبخندی زد و گفت: اها پیل… یادم آمد که که در زبان ترکمنی بیل را پیل میگویند و من به فارسی گفته بودم بیل. خنده ام گرفت.
بیل را برداشتم و دویدم سمت خانهمان. چند مرد از روستایمان آمده بودند جلوی حیاطمان و داشتند به سیلی که آرام و خزنده میآمد سمتمان نگاه میکردند. یکی شأن به پدرم گفت: این طوری نمیتوانید جلوی سیل را بگیرید. فایده ندارد. باید فرار کنیم.
فرار؟ یعنی آب میآمد و خانه مان را با خودش میبرد؟ پدرم و پدر حاجی نظر دست از کار کشیدند. فهمیدند نه میتوانند خاکریز درست کنند نه کانالی که جلوی آب را بگیرد. یعنی حالا باید فرار میکردیم؟ به کجا؟ لوازم زندگی مان چه میشود؟ باغچهام چی؟ رفتم جلوی باغچهام. زانو زدم و نشستم کنارش. پدرم خواست بلند شوم و کمکش کنم تا بعضی لوازم ضروری زندگیمان را جمع کنیم. ترسیدم. یعنی خانه و زندگی مان را آب میگیرد و با خودش میبرد؟ و باغچهام؟ تکلیف باغچهام چه میشود؟ ظاهراً چیزهای مهمتر از باغچه من وجود داشت.
ظاهراً سیل داشت کار خودش را میکرد. باید فرار میکردیم. پدرم گفت میرویم بندرشاه منزل تقی. داداش تقیام در بندرشاه کار میکرد. چند باری رفته بودیم خانهاش.
تا ما خرده لوازمان را جمع کنیم سیل خودش را رساند به خانه ما و حاجی نظر و چند همسایه پشت سری مان. حالا پاهایمان تا زانو توی آب بود. از باغچهام تنها نوک بوتههای سیب زمینی و پیازم از اب بیرون زده بود. باغچهام داشت در آب خفه میشد. مادرم دو بقچه لباس را داد دستم. بقچهها را زدم زیر بغلم و رفتیم به طرف جاده.
*****
حدود یک ماه که آبها از اسیاب افتاد، پدرم تصمیم گرفت یک سر برود روستا و ببنید با رفتن سیل خانه و زندگیمان چه شده است. من هم اصرار کردم تا مرا با خودش ببرد. دونفری رفتیم. دیگر اب نبود؛ اما زمین هنوز گل و لای بود. پدرم خدا را شکر کرد خانهمان سالم است. من اما به فکر خانه و زندگی پدرم نبودم. یکراست رفتم سمت باغچهام. بوتهها خشک شده بودند. شاخ و برگها زرد و خمیده روی زمین. با انگشت زمین گل الود را کندم که سیب زمینیها و پیازها را بکشم بیرون. پدرم ایستاد بالای سرم که لابد ببیند چه تعداد محصول به دست میآورم.
چیزی که به دستم رسید چند سیب زمینی بزرگ بود زیر یکی از بوتهها. با خوشحالی سرم را بالا گرفتم و به پدرم نگاه کردم. نگاهی پیروزمندانه. من داشتم اولین محصول کشاورزی ام را برداشت میکردم. تا خواستم سیب زمینیها را از گل و لای بیرون بکشم، انگشتهایم رفت داخل شأن و پوست شأن ترکید و بوی گندی شتک زد به صورتم. بویی مثل بوی لاشهی سگ. سیب زمینها در آب پوسیده بودند.
بغض کرده بودم. پدرم دستش را گذاشت روی شانهام وخواست دلداری ام بدهد. گفت: عیبی ندارد. ناراحت نباش.
چگونه ناراحت نباشم وقتی باغچهام را سیل از بین برده بود؟ پدرم که انگار صدای دلم را شنیده بود گفت: نگاهی به خانه و زندگی مان بینداز. ببین آب چه کرده. حالا پاشو برویم دستی به سر و گوش خانهمان بزنیم.
بماند آن روز حس آدم ورشکستهای را داشتم. حس کسانی را که سیل و زلزله همه زندگی شأن را از بین برده باشد. باغچهام شده بود همه زندگی ام. این اولین بحران زندگی ام بود. آسیبش را هم دیدم و دیدیم. اما بعدها با اینکه سیلها و زلزلهها و بحرانهای کوچک و بزرگ زیادی را تجربه کردم؛ اما بحران سیل در 9 سالگی ام را هرگز فراموش نکردم. هیچ وقت یادم نرفت که سیل چه بلایی به سر سیب زمینی و پیازهایم آورد.