شمس تبریزی، منتقد صوفیان است
چهارشنبه 8 آبان 1398 - 15:15:21

به گزارش تبسم مهر پنجمین‌ نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ شمس تبریزی به «نکته‌هایی در شناختِ شمس تبریزی و مقالاتِ او»  اختصاص داشت که با سخنرانی مهدی سالاری‌نسب برگزار شد.

در ادامه گزارشی از این درسگفتار را با هم می خوانیم:

به نظر می‌رسد پژوهش در حوزه‌ تصوف و عرفان اسلامی در ایران تا حد زیادی به مولانا و تا حدی شمس و مولانا مصادره شده است. علت این است که تحقیق عرفانی در ایران خیلی عام شده است و متخصص و متفنن در این حوزه کار می‌کنند. افزون‌ بر این، عده‌ای ‌فکر می‌کنند اگر مولانا را بشناسیم، از همه‌ مسائل عرفانی باخبریم. اینان گمان می‌کنند عارفان همه از طلب و فنا و شوق و مقام و حالی سخن می‌گویند که به بهترین شکل در مثنوی بیان شده است. پس خواندن متقدمین و دقیق شدن در آنها بی‌مورد است. ولی چنین نیست. برای شناختن فرهنگ خودمان باید بیش از مشابهت‌ها، به تفاوت‌ها توجه کنیم. این تفاوت است که کار علم را پیش می‌برد. اگر ارسطو به افلاطون انتقاد نمی‌کرد، بازار دانش در مغرب زمین این همه گرم نمی‌شد.

اینکه پژوهش‌ها به مولانا و شمس مصادره شده است، درست نیست. چرا که وقتی فقط مولانا بخوانیم، از عطار و شمس و دیگران بی‌خبر مانده‌ایم. هیچ‌ یک از اینها مانند هم نیستند. تعلیمات، روحیات و سلایق اینان متفاوت است. اگر به مآخذ فکری توجه کنیم. در صدر اسلام ده‌ها چشمه‌ فکری می‌جوشد و در هر جایی به آب‌ و رنگ فرهنگ پیشینیان آنجا را می‌گیرد. در ایران هم آب‌ و رنگ ایران پیش از اسلام را می‌گیرد. در این مورد شکی نیست. چراکه رشته‌ای نگسسته است. به‌ بیان‌دیگر، این آدمیان فرهنگی داشته‌اند و با فرهنگ جدیدی مواجه شده‌اند و از این دو فرهنگی جدید تولید شده است. پس در هر جایی که اسلام وارد می‌شود، فرهنگ سومی شکل می‌گیرد.

تفکر عطار و مولانا یکی نیست، عطار از خیام و فردوسی متأثر است. اما مولانا از اینان تأثیر نگرفته است. بعد از عطار است که در «مرصادالعباد» از خیام بدگویی می‌شود. همچنین اهل عرفان با فردوسی کاری ندارند. مولانا هم هر جا از رستم و رخش اسم می‌برد، صرفاً در کاربرد ادبی است. اما عطار اولین کسی است که در خوانشی عرفانی از شاهنامه، چاه بیژن را چاه ظلمانی و رستم را پیر تصویر می‌کند و میان دین و عرفا شفیع می‌شود. عطار چنان مستقل است که هیچ نشانه‌ای از مدح دربار، خلیفه یا مکتبی در آثارش دیده نمی‌شود. همچنین در آثار او اثری از فقه نیست. این در حالی است که مولانا هرگز ردای فقه از تن بیرون نمی‌کند و جابه‌جا به فقه اشاره دارد تا جایی‌که گاهی «مثنوی» را بدون اطلاع از ابواب فقه نمی‌توان فهمید.

نکته‌ دیگر اینکه در مواجهه با گذشتگان و آثارشان بهترین کار ما این است که گزارشگر باشیم و در تحلیل به سبک بیان و پایه‌های فکری آنها توجه کنیم. شمس و مولانا در کارشان ناسزا می‌آورند و فردوسی و نظامی چنین نمی‌کنند. این تفاوت مهم است. ما نباید کاری کنیم که شمس و مولانا به‌اندازه‌ فردوسی و نظامی مؤدب شوند. این تغییر دادن‌ها و پاکیزه کردن دیگران و تحویل کردنشان به آنچه می‌خواهیم، نادرست است.

بنابر آنچه گفتم، سخنم را با بیان تفاوت‌های شمس و مولانا آغاز می‌کنم. این دو در روحیات و مسائل با هم متفاوت‌اند. گرچه این دو شباهت‌های بسیاری دارند، این تفاوت‌ها است که مولانا را به شمس جلب می‌کند. یکی از تفاوت‌های شمس و مولانا این است که شمس به صوفیان انتقاد می‌کند و مولانا صوفیان را دوست می‌دارد. خیلی جاها از بی‌انصافی شمس در انتقاد از بایزید و حلاج سخن گفته می‌شود، اما مولانا در این مورد اظهارنظری نمی‌کند. این در حالی است که می‌دانیم مولانا تا آخرین صفحه‌ «مقالات» شمس را دیده است و تأثیر آن در «مثنوی» واضح است. چنان‌که حتی جاهایی عین عبارت شمس را می‌آورد. مثلاً شمس داستان ابراهیم ادهم را از میان سه روایت معمول انتخاب می‌کند. حال‌ آنکه مولانا مکتب دیده است و سخنان پیشینیان را خوانده است، اما باز به کار شمس نظر دارد و عیناً عبارت پایانی روایت او از این داستان را به نظم کشیده است. 

 گذشته از این، در «مناقب‌العارفین» نیز کسی در این مورد سؤال نکرده است. این بی‌توجهی دلایلی دارد. مولانا در «مثنوی» بارها بایزید و حلاج و تنی چند از دیگر عرفای برجسته را بسیار می‌ستاید. حلاج را بسیار دوست دارد. تا جایی که در «فیه‌مافیه» از او دفاع می‌کند. چنان‌که وقتی می‌گویند فرعون اناالحق گفت و حلاج هم ‌چنین کرد، مولانا پاسخ می‌دهد: «گفت فرعونی اناالحق، گشت پَست/ گفت منصوری اناالحق و بِرَست». با این شواهد، مشخص است که مولانا با شمس مخالف است.

ما به صوفیان گذشته نقدهایی داریم که بیشتر از زبان بیرونیان بیان شده است و مهم‌ترین آنها در کتاب «تلبیس ابلیس» ابن‌جوزی آمده است. مفصل‌ترین و مهم‌ترین فصل این کتاب در نقد صوفیان است. به‌هرروی، صوفیه از آن مکتب پویا و زنده و زیبای قرن دو و سه به افرادی رسید که خود صوفیه منتقدشان بودند. بیرونیان بیشتر فقها بودند و نقدشان بر صوفیان این بود که کار اینان گدایی شده و فقط می‌گویند ما خداپرستی و بیکارگی می‌کنیم! اما انتقادات شمس به بایزید و حلاج فرق می‌کند. شمس اهل عرفان را در چهار طبقه تقسیم‌بندی می‌کند. آنگاه حلاج را در پایین‌ترین مرتبه می‌نشاند. گویی حلاج آدمی بوده که حالی بهش دست داده و زود خودش را گم کرده است. شمس خود در میان صوفیه است و عجیب است که چنین انتقاد می‌کند.

برای درک این امر، باید به خطی توجه کنیم که یکی دو قرن بعد از ابتدای اسلام در فرهنگ اسلامی شکل گرفت. از این دوران، افرادی کناره می‌گیرند و می‌خواهند آزاد باشند و به خواست خود انتخاب کنند. همچنین، از هرگونه برچسبی می‌گریزند. چراکه هر برچسبی منعی همراه دارد. اوج این سلسله حافظ شیرازی است. حافظ خط فکری آزادی دارد و از افراد بسیاری تأثیر گرفته است. جلوه‌های خیامی و رد پای شاهنامه به‌خودی‌خود وجه افتراق او از صوفیه‌اند. افزون بر این، او خود منتقد صوفیه است و صوفی در دیوانش شخصیت بد است.

اما اگر بخواهیم شمس را در یکی از نحله‌های فرهنگ اسلامی جای دهیم، حتماً آن صوفیه است. پس، بر حافظ پیشی می‌گیرد. خواه‌ناخواه، تأویل مولانا از شمس در ذهن ما هست، اما با توجه به «مقالات» می‌توان گفت که شمس از نحله‌ی صوفیه است. اول ازآن‌رو که او خود منتقد صوفیه است. دوم اینکه خودش درجایی می‌گوید که دو بیت خاقانی به همه‌ی آثار سنایی می‌ارزد. این نقطه‌ی افتراق شمس و مولانا است. مولانا در مثنوی می‌گوید «منطق‌الطیران خاقانی صداست/ منطق‌الطیر سلیمانی کجاست». منطق‌الطیر خاقانی قصیده‌ای بسیار مشهور است و مولانا در اینجا به خاقانی بد می‌گوید. حال‌آنکه در تمام آثارش جز به ستایش بی‌کران از سنایی نام نبرده است. اما، شمس هیچ اِبایی ندارد که بگوید دو بیت خاقانی به همه‌ی آثار سنایی می‌ارزد یا سنایی متلون بوده است. ضمن اینکه برایش مانعی نیست که خودش هم ابیات بسیاری از سنایی بخواند.

اینها همه نشان می‌دهند که شمس فاصله‌ی خودش را حفظ می‌کند؛ یعنی چیزی که لازمه‌ی نگاه انتقادی است. اگر از درون متنی با آن برخورد کنیم، نمی‌توانیم منتقد آن باشیم. مولانا در شمس غرق است، پس هیچ انتقادی بر او وارد نمی‌کند. اما شمس این‌چنین نیست. او فاصله‌اش را با مولانا حفظ کرده است. در «مقالات» انتقادات بسیاری به مولانا وارد شده است. شمس معلم مولانا بوده و بارها و بارها او را متحول کرده است. برای مثال در قضیه‌ی بیرون رفتنش از قونیه می‌گوید اگر آنچه من می‌گفتم می‌کردی، همه‌شان برده می‌شدند. یا جایی دیگر از اینکه مولانا نوشته‌هایش را با نوشته‌های دیگری در هم گذاشته شکایت می‌کند یا در جای دیگری به مولانا می‌گوید معارف پدرت را نخوان!

اشتباه است که مولانای زمان شمس را همان مولانای «مثنوی» تصور کنیم. رابطه‌ شمس و مولانا از 38  تا 41 سالگی مولانا است. مولانا تازه درسش تمام شده و از دمشق برگشته و چند سالی هم در قونیه مسند ارشاد داشته است. شمس آمده تا آن وجهه را از او بپیراید و استعدادش را شکوفا کند. شمس با کسی برخورد کرده که هنوز آن مولانا نشده است. او به‌صراحت در «مقالات» می‌گوید که وقتی مولانا 22 ساله بوده در جبینش چیزی دیده و شانزده سال منتظر مانده تا او کسی بشود و آن‌ وقت آن «کسی بودن» را از او بگیرد و چیز دیگری در او بنشاند. از گفته‌های دیگر او چنین برمی‌آید که در این مدت در قونیه مکتب قرآن راه انداخته و برای سرکشی مولانا به دمشق می‌آمده است. چنان‌که او را شمس آفاقی (به تعبیر توهین‌آمیز ولگرد) می‌خوانده‌اند. شمس، به‌درستی در مولانا می‌نگرد. اما، توجه کنید که مولانا «مثنوی» را حداقل دوازده سال بعد شروع می‌کند.

این‌طور نیست که مولانا بلافاصله بعد از دیدن شمس دگرگون شود و به گفته‌های او عمل کند. شمس سال‌ها سرکشی می‌کرده است. بارها به مولانا انتقاد و با او دعوا می‌کند. در «مناقب‌العارفین» از همسر مولانا نقل شده که چراغ‌پایه‌ای در خانه داشته‌اند و مولانا شب‌ها آن را روشن می‌کرده و تا صبح معارف می‌خوانده است. به اغراق گفته شده که او هزار بار کتاب پدرش را خوانده است. پس، به‌یکباره نمی‌تواند همه چیز را به گفته‌ی شمس رها کند. امروز شمس طرفدارانی دارد. اما در زمان خودش فردی بوده که با مردمان کنار نمی‌آمده است.

شمس با آدم‌هایی مثل اوحدی کرمانی و ابن‌عربی کار دارد و بر مردمان طبقه‌ پایین اشکال نمی‌گیرد، البته می‌گوید وقتی به کسی انتقادی نمی‌کنم، بدانید که مهری به او ندارم. بارها تکرار می‌کند که من همه جفا با کسی کنم که دوست می‌دارم. مکتب او این‌چنین بوده است. پس، مردم آن زمانه از دست او خسته شده بودند. حتی مردم و زنان مطبخ مولانا می‌گفتند، این آفاقی آمده و نورچشم خداوند را نمی‌گذارد از خانه‌ی خود رد شود و این برخوردها برای شمس چنان سرنوشتی رقم زد.

شمس به مولانا انتقاداتی کرد. اما اشتباه نشود، برخورد شمس و مولانا مراتبی دارد. در اولین برخورد این دو، شمس مراد است و مولانا مرید. شمس معلم است و مولانا شاگرد. در دومین برخورد، شمس معشوق است و مولانا عاشق. این چیزی بی‌همانند است که میان دو اندیشمند بزرگ، یکی این‌چنین به دیگری عشق بورزد. در سومین برخورد، این رابطه برعکس می‌شود. اینجا انگار شمس عاشق مولانا است. جملاتی در «مقالات» شمس وجود دارد که جز در چنین ارتباطی گفته نمی‌شود. درنهایت، انگار این شمس است که مرید مولانا است. اما آیا اینها به همین ترتیب اتفاق افتاده است؟

شمس سرسخت و خشن جایی به مولانا می‌گوید «اگر پای تو را بوسه دهم، ترسم مژه‌ من در خَلَد پای تو را خسته کند» گویی شاعری رمانتیک این حرف را زده باشد. همین‌طور در ستایش مولانا می‌گوید «اگر همه‌ی عمرم درس بخوانم، صد یک علم او را نتوان حاصل کردن» یا با اینکه خرقه را به سخره می‌گیرد، می‌گوید اگر مولانا خرقه می‌داد، من می‌گرفتم.  

پس ما با آدمی مواجهیم که اول مولانا را به سماع دعوت می‌کند. دوم، بر پیر تأکید می‌کند. سوم، علم‌زدایی می‌کند و از سنایی بر او می‌خواند «علم کَز تو تُرا بِنَسِتاند/ جهل از آن علم به بُود صدبار» و می‌گوید رابطه‌ی ما رابطه‌ی پیر و مرادی نیست، بلکه رابطه‌ی دوستی است. بااین‌حال، در جاهایی مانند پیر انتقاد می‌کند و به او نهیب می‌زند. جاهایی هم غیرت عاشقانه نشان می‌دهد. جاهایی ستایش مهرآمیز می‌کند و جاهایی انگار مرید مولانا است. اما در نهایت، شمس تبریزی خودش را در کنار نگه می‌دارد و اجازه نمی‌دهد چنان جلوه‌گر شود که زمره‌ی مکتبی است. چنان‌که هر آدمی که در «مقالات» نامی از او برده شده، به‌طور قطع از انتقاد نرسته است، مگر احمد غزالی.


http://tabasomemehr.ir/fa/News/73006/شمس-تبریزی،-منتقد-صوفیان-است
بستن   چاپ